#آرشام_پارت_17
صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت :بفرمایید..این هم از میزی که سفارش داده بودید..
منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت..
یکی از منوها رو برداشتم..شیدا هم داشت انتخاب می کرد..
گارسون بعد از چند دقیقه امد:انتخاب کردید قربان؟..
به شیدا اشاره کردم و گفتم :اول ایشون..
شیدا با لبخند رو به گارسون گفت :اینجا همه نوع غذایی دارید؟..
--بله..استیک .. انواع جوجه ..انواع کباب ..سوپ .. ماهی .. میگو..
--عالیه..ترجیح میدم یه غذای دریایی بخورم..خوراک میگو لطفا..
--چشم..نوشیدنی چی میل دارید؟..
--ترجیحا فقط اب..ممنونم..
--سوپ چطور؟..
--عالیه..
--و شما قربان؟..
-برای من هم خوراک میگو بیارید..
--بله چشم..
با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگاهم کرد..سعی کردم لبخند بزنم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..
اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم..حتی وقتی که درحال اجرای نقشه م بودم..
در حین خوردن غذا هیچ کدوم حرف نزدیم..
بعد از صرف شام رو بهش گفتم :اگر وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامون رو بزنیم..
با رضایت نگام کرد وخندید:من تمام وقت در خدمتت هستم..فکر خوبیه..دربند تو شب خیلی دیدنی و با صفاست..
میز رو تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم..
توی ماشین که نشستیم متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه..مرتب با ناز پاهاش رو تکان می داد و دستشو روی اونها می
کشید..
نگاهش از پنجره به بیرون بود ولی تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم..
-کدوم رستوران؟..
--خودت کدوم رو بیشتر می پسندی؟..
با لبخند نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به جاده بود..رسیدیم..کناری پارک کردم تا بقیه ی راه رو پیاده بریم..
-یعنی انتخاب انقدر سخته؟..
--نه..انتخاب کردم..منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی..
چند لحظه نگاهش کردم..معلوم نیست داره پیش خودش چه خیالاتی می کنه..
هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم..
بازوم رو محکم توی دست گرفت وگفت :من میگم بریم مطبق..چطوره؟..
-حرفی نیست..
*****************
پشت میز نشستیم..مثل همیشه شلوغ بود..
--خیلی خوشم میاد که هیچ وقت اینجاها خلوت نمیشه..
سرمو تکان دادم وبه اطراف نگاهی انداختم..
-درسته که اینجا هم رستورانه ولی خب هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا..برای همین اینجا رو انتخاب کردم..
--موافقم..تازه بعدش هم می تونیم کمی این اطراف بگردیم..
قهوه و کیک سفارش دادیم..من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم..زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی اینها
اون رو هر روز میچشم..پس این تلخی زود گذر که در مقابل اونها چیزی نبود..
قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت..ولی زندگیِ من..هم تلخ بود و هم ..متعفن..طعم زهرش رو با تمام وجود مزمزه می کردم و در
اخر سر می کشیدم..
این بود زندگی تلخ تر از زهر ِ آرشام..ولی چرا؟..!تنها خودم می دونستم و..
سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به اسمون انداختم..با اون هم قهر بودم..خیلی وقت بود که آرشام خدا رو فراموش کرده بود..خیلی وقته که اسمش
رو به زبون نمی اوردم.. 10ساله که دیگه نگفتم خدایا..این همه خوشبختی رو مدیون تو هستم و ..شکرت..نه..
من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام یادی ازش بکنم..خدایی که همه ی خوشبختی رو از من گرفت..خدایی که می تونست جلوی
اون همه کثافتکاری رو بگیره ولی نگرفت..می تونست و..
@romangram_com