#آرشام_پارت_16
پاکت ها رو توی هوا تکان دادم و ادامه دادم : و نمی خواید درمورد این پاکت ها توضیح بیشتری بدید؟..
--فعلا نه..توی پاکت سفید تموم توضیحات رو دادم..ولی توی پاکت قرمز..ماموریت جدیدت رو گذاشتم..یک ماموریت فوق حساس و ماهرانه..تو
رو انتخاب کردم اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی..
-از کی باید ماموریت جدید رو شروع کنم؟..
--بهت میگم..ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن..این خیلی مهمه..چون نمی خوام ذهنت بیخود درگیر بشه تا به
وقتش..درحال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهمتره..
سرمو به نشانه ی تایید ِ حرف هاش تکان دادم..حتما نقشه ای توی سر داشت که انقدر محافظه کارانه رفتار می کرد..
شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد وبرای تک تک کلمات و حرف هاش دلایل محکمی داشت..
--هر وقت خواستی حرکت کنی و همینطور به محل رسیدی بهم زنگ بزن..
یک گوشی موبایل روی میز گذاشت وگفت :این رو بردار..یک خط محرمانه و حفاظت شده ست..هیچ کس نمی تونه این خط رو ردیابی
کنه..حتی پلیس ها..
گوشی رو برداشتم..برای اولین بار نبود که ازچنین خطی استفاده می کردم..
--لحظه به لحظه گزارش کارها رو بهم بده..می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باشی..
-این ماموریت هم مثل سایر ماموریت ها با موفقیت انجام میشه ..بهتون قول میدم..
سرش رو تکان داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد..
********************
جلوی ویلای صدر توقف کردم..مثل همیشه تیپ سرا پا مشکی زده بودم..بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود..هیچ هیجانی
نداشتم..ازهمیشه اروم تر بودم..
بهش پیام دادم که پشت درمنتظرشم..از اینکه براش بوق بزنم و کلا از اینجورکارها متنفر بودم..
بعد از 5دقیقه حاضر واماده ..شیک و جذاب از در بیرون امد..ست قرمز زده بود..موهاش رو کج ریخته بود یک طرف صورتش و بقیه رو صاف
ریخته بود روی شونه هاش..شال سرخی که روی سرش انداخه بود رو ازادانه رها کرده بود..
از ماشین پیاده نشدم..در رو باز کرد و نشست..بوی عطر تندی که به خودش زده بود باعث شد اخمام رو در هم بکشم..از این بو متنفر بودم..ولی
باید تحمل می کردم..
دستش رو به سمتم دراز کرد..
--سلام..چه وقت شناس..راس ساعت رسیدی..
دستش رو فشردم..
-سلام..من همیشه وقت شناسم واز اینکه کسی من رو معطل بذاره متنفرم..
لحنم بیش از حد جدی نبود..امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می امدم..
--وقتی پیام دادی که 9اماده باشم نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم..
فقط سرمو تکان دادم..
حرکت کردم..راه زیادی نمونده بود که پرسید :نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟..
نگاهش کردم..نگاه اون هم روی من بود..توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم..
-مدیترانه..
--اوه..باید جای خوبی باشه..تا حالا نرفتم..
-به نظر من خوبه..
--حتما همینطوره..چون تو انتخابش کردی..
از گوشه ی چشم نگاهش کردم..چه زود جای شما رو به تو داد..تا دیروز توی شرکت می گفت شما ولی الان..این عالیه..
ماشین رو کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم..
شیدا با ناز به طرفم امد و دستانش رو دور بازوم حلقه کرد..چیزی نگفتم..وارد رستوران شدیم..تا به حال به اینجا نیومده بودم..ولی برای اولین
بار جای بدی نبود..
--واو..چه جای محشریه..انتخابت عالیه آرشام..
جوابی ندادم..یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون امد..
با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت :سلام..به رستوران مدیترانه خوش امدید..
-سلام..ممنونم..من قبلا میز رزرو کرده بودم..
--اسم شریفتون؟..
-تهرانی..آرشام تهرانی..
توی لیست رو چک کرد و با لبخند گفت :بله..بفرمایید تا راهنماییتون کنم..از این طرف لطفا..
همراهش رفتیم..موسیقی .. فضای کاملا تمیز و چشمگیر..جای بدی نبود..
@romangram_com