#آرشام_پارت_15

متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..اون هم اروم اروم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که
براش پهن کرده بودم قدم بر می داشت..
-جوابتون رو فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر دعوتتون می کنم..نظرتون چیه؟..
لبخند زد و سرش رو تکان داد :عالیه..
-بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش رو بعد بهتون خبر میدم..
از جا بلند شد ولی من تکان نخوردم..از این حرکتم تعجب کرد..تا همینقدر هم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از
خط قرمز..
دستشو جلو اورد..نگاهم رو از توی چشمای سبز و براقش به روی دستش سوق دادم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش را میان انگشتانم گرفتم و
نرم و ارام فشردم..
--ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعلا..
تنها سرم رو کمی تکان دادم ..دستش رو اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت..
--شماره ی منو دارید دیگه درسته؟..
سرمو تکان دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت..
خودکار رو توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود..
به فرداشب فکر می کردم..اینکه قرار بود رویاییش کنم..برای شیدا صدر..و قدم اصلی رو بردارم..
تا مقصد نهایی خیلی راه مانده بود..ولی فرداشب..اصلی ترین برگ از نقشه م ورق می خورد..
تو مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه ش افتاده بود نگاه کردم..شایان..
نفس عمیق کشیدم و جواب دادم..
--الو..آرشام..
-بله..چیزی شده؟..
--اگر اب دستته بذار زمین سریع خودتو برسون خونه ی من..
-چی شده؟!..
--فقط کاری که گفتم رو بکن..زود باش..
-باشه..الان تو راهم..دارم میام..
تماس رو قطع کردم..صداش مضطرب نبود..بیشتر هیجان داشت..
کنجکاو بودم بدونم اینبار ازم چی می خواد..به سرعت به طرف خونه ش روندم..
*********************
مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافش رو پر کرده بود..
اشاره کرد نزدیکش بایستم..با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم..سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده..
سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد..دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم..
چشمان قهوه ای روشن و خمار..که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد..لبان نسبتا کلفت و بینی گوشتی..که در حین
خشونت چین می افتاد و لبانش رو روی هم می فشرد..چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی ازاون یک مردِ قوی و محکم
ساخته بود..چهارشونه و قد بلند..
گذر زمان روی چهره ش تاثیر چندانی نگذاشته بود حتی روی ..ذاتش..
بدون هیچ حرفی در کشوی میزش رو باز کرد و 2تا پاکت بیرون اورد..یکی قرمز ودیگری..سفید..انداخت روی میز و به طرفم سُر داد..
--برشون دار..
اروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم..
--بازشون نکن..به هیچ وجه..
اینبار با تعجب نگاهش کردم..پاکت ها رو توی دستم فشردم..
-چطور؟!..
--زمانش که برسه بهت میگم ..فعلا تموم فکر و ذهنت رو بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم..فردا حرکت می کنی؟..
-اره، فردا عصر..
--بسیار خب..چنگیز و اسکندر و جمشید رو هم باهات می فرستم..می دونم خودت از پس هر کاری بر میای..ولی نیاز به بادیگارد داری..چون
این محموله های جدید خواهان زیادی داره..ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار..
--منظورتون رو کاملا متوجه شدم..باشه من با بودن اونها مشکلی ندارم..گرچه نیازی هم بهشون نیست..
--می دونم..ولی اینجوری خیالم راحت تره..به محض اینکه محموله برسه 2روز بعد من هم خودم رو بهتون می رسونم..باید همه چیز طبق
برنامه پیش بره..مراقب پلیس ها هم باش..خودت که بهتر می دونی؟..امیدوارم متوجه منظورم شده باشی..
-کاملا..

@romangram_com