#آرشام_پارت_12
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلم ماتم گرفته
صدای خون دلم رو غم گرفته
ببار بارون که من داغونم امشب
رفیق ساقی و میخونم امشب
ببار بارون که من ویرونم امشب
مثل دیوونه ها حیرونم امشب
با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو بالا گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند..
چشمام و محکم روی هم فشار دادم..
(آرشـــام..کجایی؟..
آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..اینو ببین..نگاش کن آرشام..چشماتو باز کن)..
عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و
پرتش کردم وسط اتاق..
صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز بیش از پیش اعصابم رو خرد کرد..
جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام
دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام رو روانی کردن..
(آرشام..آرشام)....
صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن..
زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد..
ارومم می کرد ولی الان..الان خشم بود که وجودمو احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم..
فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد..انتقام..
فصل سوم
1هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت رو باز نکرده بودم..امروز وقتش بود..بیش از این نباید پشت گوش می انداختم..اجرای اوامرِ شایان
ضروری بود..
پاکت رو از توی گاوصندق بیرون اوردم..با شنیدن صدای تقه ای که به در اتاق خورد سرمو بلند کردم..
-بیا تو..
--قربان قهوه تون رو اوردم..
با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم رو روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت رو هم باز
کردم..
دود که از جلوی چشمام محو شد عکس رو بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم رو بالا دادم..پس اینبار نوبت این بود..خائن..هه..
هنوز نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نداره؟..خیانت به شایان ..به من و همه ی گروه
بود..من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم..
شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر
دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش جلوم باز شده بود ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش
مدرک داشتم..
اینکه قصد داره منو به قتل برسونه..
هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیزه..
ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم رو به روی خیلی چیزها ببندم..
اما کسایی که بخوان نابودم کنند رو از سر راهم بر میدارم..همشون از قماش شایان بودند..اگر بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف
خودم می رسیدم..ولی به زودی همه ی اینها تموم میشه و..
مسیرم یکطرفه میشه..
******************
توی خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..و تنها من از جای اون خبر داشتم..
از پشت گاوداری وارد شدم..ماشینم رو درست وسط گاوداری نگه داشتم..
خودش بود..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت رو ازهمون فاصله توی چشماش
دیدم..
پوزخند زدم و عینک افتابیم رو روی چشمام جا به جا کردم..فرار کرد..به سرعت می دوید..پام رو روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم..
@romangram_com