#آرشام_پارت_11

--دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند..
--بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم..
--باشه چشم..
پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکش هاش رو در اورد..
همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من..
-نه..نیازی نیست..من عادت به پوشیدن لباس های دیگران ندارم..
با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم رو در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم رو روی همون تن کردم..همین
کافی بود..
خواستم از اتاق بیرون برم که صداش رو شنیدم..برنگشتم..
درهمون حال گفت :بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون رو سر موقع تعویض کنید..در ضمن..
رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم
نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه..
نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی..
همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد..
با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟..
--خیلی خب..بریم..
از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت..
بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم..
خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی برای من بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی
که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود..
به طوری که این زخم در مقابل اونها چون خراشی به چشم می امد..
************************
روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم..
با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم..
کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم..
صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت
هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک..
پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند..
(اهنگ ببار بارون..سعید اسایش)..
ببار بارون ببار غم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلم ماتم گرفته
صدای خون دلم رو غم گرفته
ببار بارون که من داغونم امشب
رفیق ساقی و میخونم امشب
ببار بارون که من ویرونم امشب
مثل دیوونه ها حیرونم امشب
دست داغم رو روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم..
چشمامو بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم صدا می کرد..
چشمامو روی هم فشردم..
اون شب بارونی..اون..اونجا..زیر بارون..کثافته رذل..اشغال عوضی..
چشمامو باز کردم..دستمو مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم رو بهش تکیه دادم..
تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد..
من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..فراموش کردم..
ببار بارون ببار غم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب

@romangram_com