#عروس_برف_پارت_95
روی مبل راحتی می شینه و اروم می گه:اره..معلومه که فقط یکم کار بوده!و لبخند ژکوندی تحویلم می ده!
ایش ارومی می گم وبه سمت سینی روی میز و محتویات درونش دولا می شم...
یکی از لیوان های شربت رو بر می دارم و به سمت گیسو که نای حرف زدن هم نداره،می گیرم و یکی دیگه رو هم برای خودم بر می دارم..
شربت خنک البالو تب بدنم رو پایین میاره و انگار جون تازه ای به هردومون می ده..چون گیسو بلافاصله بعد از خوردن شربت نطقش باز می شه و پر حرفی کردن هاش رو شروع می کنه و هی به یوسف غر می زنه که خودت که کار نمی کنی هیچ،ما هم که کار می کنیم لیچار بارمون می کنی!
یوسف که بلند میشه من ریز ریز می خندم..می دونم که از دست غرغر های گیسو هیچ وقت در امان نبوده و نیست!درست مثل همین الان!
مثل بچه های خوب سینی رو با لیوان های خالی از شربت به داخل اشپزخونه بر می گردونه دقایقی بعد صداش رو می شنویم که داره سفارش غذا برای ناهار ظهر می ده!
گیسو چشمکی بامزه بهم می زنه و می گه:غرغر هام یکم روش تاثیر گذاشت!
لبخندی می زنم و می گم:دلت خوشه ها..وقتی می بینه غذایی در کار نیست خب باید دست به کار بشه دیگه!اینجوری هم که تو ولو شدی معلومه نمی شه ازت توقعی داشت!
ناهار رو هم کنار گیسو و یوسف می گذرونم و بعد از خوردن چای که گیسو زحمت آوردنش رو می کشه،ازشون خداحافظی می کنم .
درب ماشین رو باز می کنم و اخرین نگاهم رو به ساختمون سفید و بلند خونشون می اندازم!برای لحظه ای حس می کنم که یوسف رو پشت پنجره می بینم،ولی وقتی پلکم رو باز و بسته می کنم با نا امیدی می بینم که شاید توهمی بیش نبوده!
آهــی می کشم و برای خودم و دلم سری تکون می دم و پشت رل قرار می گیرم.
میانه ی راه می خوام که به سمت خونه ی خودمون حرکت کنم که یاد کارهایی که توی خونم انتظارم رو می کشن می افتم!
ماشین رو توی پارکینگ ساختمون پارک می کنم و به سمت اسانسور حرکت می کنم.
هنوز چند قدم تا اسانسور باقی مانده بود که صدای آخ گفتن، بلندی از سمت چپم توجهم رو جلب می کنه!
با نگرانی می چرخم سمت صدای مردونه ای که چند لحظه ای از شنیدنش نمی گذره..
قدم هام رو به سمت مرد که از زور درد چشمهاش رو بسته و دولا شده روی زمین ،تند می کنم و با صدایی که سعی می کنم کمتر نگران به نظر برسه می گم:آقــا..شما حالتون خوبه؟!
ولی مرد که قبلا هم انگار توی ساختمون چندباری دیده بودمش فقط سری تکون می ده..
نزدیکش و با کمی فاصله روی دو زانو می شینم و در حالیکه کیفم رو کنار پام قرار می دم به چهره ی گرفته ی مرد نگاه می کنم..به قطره های خون که پی در پی روی کفپوش ها جا می اندازه نگاه می کنم..
romangram.com | @romangram_com