#عروس_برف_پارت_92
چشمهام رو به ارومی روی چهره ی مردی که می پرستمش می بندم و سعی می کنم از حضور بهترین مرد زندگیم در کنارم لذت ببرم و بعد از مدت ها کمی با ارامش از این همه نزدیک بودنش در کنارم.. بخواب برم.
هنوز پلک هام اونقدری سنگین نشده بود که صدای ریتم منظم نفس هاش رو نزدیکتر از همیشه حس می کنم و طولی نمی کشه که دستم بین دستهای مردونه و گرمش به ارومی فشرده می شه...
قلبم پر از هیجان و برای این خواستن و خواسته شدن دوستداشتنی و ارامبخش،می لرزه و با همون چشم های بسته هجوم اشک به چشمهام رو احساس می کنم.
بوسه ی ارومی که روی پیشونیم می زنه دل گرمم می کنه به این زندگی و زنده بودن برای عشق...
چه روزها و شب هایی که منتظر این گرما و ارامش نبودم....پر از حسرت گذشت تمامیه روزها و شبهام.
.ولی برای از دست ندادن این حس خوب و این گرما،جلوی ریزش اشک هام رو می گیرم و با تپش های پر سرو صدای قلبم برای عشق، به خوابی پر از ارامش دعوت می شم.
با احساس نوازشی روی گونه هام پلک هام می لرزه....
از حس اینکه یوسف باشه خوشحالی زیادی به قلبم لبریز می شه..تمام شب گذشته رو انگار داشتم خوابش رو می دیدم..
ولی با باز شدن چشمم ، می بینم که صورت خندون گیسو توی فاصله ی کمی از صورتم ثابته!تا چشمهای بازم رو می بینه دستی به موهام می کشه و می گه:پاشو دیگه تنبل خانوم....و با مهربونی می گه:بهتری عزیزم؟
چشمهام رو به ارومی باز و بسته می کنم و به شب گذشته فکر می کنم...به شبی که در کنار یوسف به صبح رسونده بودم...ولی چقدر خوش خیال بودم من،که فکر می کردم وقتی چشم باز کنم می بینم که هنوزم کنارم نشسته و نگران حالمه...
همین که تکونی به خودم می دم گیسو هم برای نشستن کمکم می کنه و پتو رو از روم کنار میزنه..
ازش تشکر می کنم و اروم شروع می کنم به حرف زدن تا قضیه دیشب رو بگم که فوری می گه نمی خواد حرف بزنی...یوسف همه چیز و برام تعریف کرده!می گفت خیلی فشارت پایین بوده و با چشمکی می گه:ای ناقلا..خوب دیشب داداشم و نگران کرده بودی ها...یکی طلبت!
لبخندی می زنم و زیر لبی می گم:برو بابا..دختره ی دیوونه!
می خنده و از روی تخت بلند می شه و می گه:پاشو بریم که یه صبحانه ی مفصل داره بدجوری انتظار جفتمون رو می کشه..تازه اونم بگو کی اماده کرده؟
با چشمهای پرسوال نگاش می کنم که می گه:یوسف ِ تنبل...باید بیای و ببینی که چه میزی چیده اذیــن و با دست هاش انگار که داره چیزی و باد میزنه..اب و تابش رو زیاد می کنه...و در حالیکه ریز ریز می خنده می گه:خدا شانس بده خواهــر...
چشم غره ای به خنده های ریز و چشم های شیطونش که اول صبحی از خوشی برق می زنه،می رم و موهام رو با دست به عقب هل میدم و می گم:تو برو سر میز..منم یه چند دقیقه دیگه میام عزیزم.
دست به سینه می ایسته و نـــوچ بلند بالایی می گه و ابرو بالا می اندازه!
به حرکات بچه گانه اش لبخندی می زنم :جدی گفتم گیسو..تو برو من خوبم..خودمم می تونم راه برم...و از روی تخت بلند می شم و به ارومی جلوش یه چرخ کوچیک می زنم و برای راحتیه خیالش می گم دیدی خوبم؟حالا برو...و با چشمکی می گم:جای نگرانی نیست!داداشت کارش و خوب بلده..
romangram.com | @romangram_com