#عروس_برف_پارت_91

اهی می کشم و سرم رو دوباره روی بالشت قرار می دم ...پس دستم برای امپولی که تزریق کرده بود ،سوخت!

نفسی کوتاه و عمیق می کشم!پس از حال رفتم..یه چیزهایی داشت کم کم یادم می اومد! سردردم..قوطی قرص..نگاه سرزنشگر یوسف..صدای فندک..دود سیگار و بی حالیه من!!

درست مثل بچه های حرف گوش کن،حرف دکتری که بالای سرم با کلی نگرانی نشسته رو، گوش می کنم و دست از تقلای بی فایده برای حرکت دادن بدنم بر می دارم و فقط چشمهام رو باز و بسته می کنم!

بدنم بی نهایت سست و سنگین شده و احساس خواب الودگی لحظه ای رهام نمی کنه!سرم رو به سمتش اروم می چرخونم.

نگاهش معلوم نیست که به کجا خیره مونده...به پتو یا دست های من که از پتو بیرون مونده...

صورتش توی نورهای منتشر شده از چراغ خواب درون اتاق،بی رنگ و پر از تشویش به نظر می رسه.

لبهام رو به هم می زنم ..گلوم خشک شده ...به سختی زمزمه می کنم:آ..ب...

فوری نگاهش رو به سمت لب هام بالا می کشه و می گه:باشه..باشه...و لیوانی که روی میز کنار دستش قرار داره رو سریع به سمت لبهام نزدیک می کنه...

سرم رو کمی بلند می کنم که کمکم می کنه و با گذاشتن دستش پشت گردنم لیوان رو هم به لبهام می رسونه...

یه قلپ از مایع درون لیوان می خورم ..شیرینیه بیش از حدش توی ذوقم می زنه و سرم رو به عقب می کشم ...نگاهش توی صورتم ثابت می شه و زمزمه می کنه:یکم دیگه بخور...برات خوبه!و باز هم لیوان رو نزدیک میاره!

از مهربونی و نگرانیی که توی نگاهش نشسته،ته دلم یه جوری می شه و یه قلپ دیگه از محتویات لیوان رو به معدم می رسونم و عقب می کشم ...

سرم رو روی بالش قرار می ده و ازم فاصله می گیره و لیوان رو سرجاش بر می گردونه و دوباره کنارم روی لبه ی تخت می نشینه....

دلم نمی خواد که بیشتر از این نگران من و حال و روزم باشه..خیلی شب ها رو به تنهایی با اوضاعی وخیم تر از الان به صبح رسوندم و هنوزم که هنوزه زنده موندم!

اب دهنم رو قورت می دم و به ارومی زمزمه می کنم:من..خـو..بم..تو...بـرو!

خم می شه و پتو رو تا زیر گردنم بالا می کشه و همونطور که نیم تنه اش تمام ِ من رو احاطه کرده توی چشمهام خیره می شه:هیـس...گفتم که فشارت خیلی پایینه..باید استراحت کنی!پس حرف اضافه ای نزن و بخواب.من همین جا هستم!

تا میام حرفی بزنم انگشت اشاره اش رو روی بینیش قرار می ده و به سکوت دعوتم می کنه..

چاره ای جز تسلیم نیست!

نفسی عمیق می کشم و هوای اتاق که حالا پر از عطرش شده رو با عطش می بلعم...انگار تازه سلول های بدنم به کار افتادن...از این همه نزدیکی دردم درمان می شه...خودم حس می کنم که فشارم لحظه به لحظه داره رو به بالا رفتن حرکت می کنه...چقدر خوبه که من از حال رفتم و الان..یوسف من،مرد خواستنیه من کنارمه و برای رفتن عجله نمی کنه...ازم دوری نمی کنه و می خواد که کنارم باشه!میزاره که من حس خوب امنیت توی تک تک سلول هام جاری بشه و دردم رو فراموش کنم..یادم بره که چقدر این حس پر از امنیت رو فراموش کرده بود و باهاش بیگانه بودم..


romangram.com | @romangram_com