#عروس_برف_پارت_90
سرش رو فوری به سمتم می چرخونه ..با چشمهایی که توی نور کمرنگی که از پنجره ی بزرگ سالن به روی چهره اش افتاده ،به چشمهام خیره می شه و ابروهاش رو درهم می کشه!
با جسارت تمام،توی چشمهاش خیره می شم :نشنیدی چی گفتم؟!
بی تفاوت سرش رو بر می گردونه و دوباره نخ دیگه ای از سیگار رو به لبهاش می رسونه!
سرم تیر می کشه..چشمهام رو لحظه ای باز و بسته می کنم!
ناراضی ام...و ناراضی از این نشنیده گرفتن حرفم،چینی بین ابروهام می اندازم و با فشردن دندان هام بروی هم، اینبار بجای نخ باریک سیگار ، فندک رو که بین انگشتهاش سفت شده،با حرکتی سریع بیرون می کشم و با تمسخر می گم:یه حرف رو صد بار تکرار نمی کنن دکتر مهرگان!
پوزخند صدادارش و گفتن:برو بابای زیر لبیش...باعث می شه که عصبی تر بشم و درد بدی توی سرم بپیچه و برای لحظه ای جلوی دیدم تار بشه و دستم رو برای نیفتادن بروی زمین ،بند بکنم به دسته های مبل.
از سکوتم که داشت طولانی می شد چیزی رو حس می کنه..سرم همش به حالت دورانی در حال چرخش بود انگار.
انگار می چرخه سمتم و با نگرانی که از لحن صداش توی اون لحظه حس می کردم،می گه: آذین...خوبی؟آذیــن؟
سرم رو که انگار خیلی سنگین تر از قبل شده بود با یه دستم فشار می دم و با دست دیگه ام با چشمهایی بسته اشاره می کنم که چیزی نیست .
ولی چیزی بود و سر گیجه هم انگار اضافه تر شده بود و دوران سرم انگار هر لحظه داشت بیشتر می شد و داشتم احساس سقوط می کردم که با کشیده شدن دستم توسط انگشتهای مردونه اش و نشوندنم روی جایی نرم،کمی به خودم میام و با بی حالی و چشمهایی که هنوز دید درستی نداره سرم رو همراه با دستهایی که انگار داشتن همراهیم می کردن برای تکیه کردن، به راحتی تکیه می دم به جسمی نرم و دستم رو با بی حالیه هر چه تمام تر ،حایل سرم می کنم.
و به ارومی زمزمه می کنم ..یوسف..من... و انگار از حال میرم و لحظه ی اخرصدای دور شدن قدم هایی رو می شنوم.
نمی دونم چقدر طول می کشه که صدای برخورد دوتا شی بهم رو انگار احساس می کنم.
درز بین پلکهام رو کمی باز می کنم.. ولی جز حجم عظیمی از تاریکی چیزی رو نمی بینم و با حس نزدیک شدن چیزی به لبهام و برخورد مایعی که می خواست به درون دهنم راه پیدا بکنه و صدایی نگران که می گفت:یکم از این بخور..آذین جان..یکم... دهنت و باز کن عزیزم..اها..
به زور لبهام رو از هم باز می کنم و راه یافتن مقداری از مایع شیرین و خنک رو به درون دهانم احساس می کنم و دیگه چیزی رو متوجه نمی شم.
با احساس سوزش خفیفی درون دستم حرکتی به خودم می دم که قرار گرفتن دستی روی شونه هام رو احساس می کنم ...
گیج و مات نگاهم توی جایی که خوابیدم می چرخه و این سوال که من کی اومدم توی اتاق و چرا یوسف کنارمه مدام توی ذهنم چرخ می خوره!
ولی جواب همه ی سوال هام با صداش پاسخ داده می شه!
صداش پر از نگرانی و ترسه...ولی به گوشم می شینه:اروم باش.. فشارت خیلی پایینه!یکم استراحت کن..از حال رفته بودی... آمپول بهت زدم..بهتر می شی تا چند دقیقه دیگه.
romangram.com | @romangram_com