#عروس_برف_پارت_9
منظورش مامانش بود!می دونستم که خاله توی غذا خوردن زیادی سخت گیره و مخصوصا می گه که خانوما باید خیلی رعایت بکنن و هر چیزی رو نخورن و بر اساس یه رژیم خاصی همگی توی خونه غذا می خورن!
لبخندی بهش زدم و گفتم:اره واقعا... اگه اینجا بود مطمئنا کلی مواخذه ات می کرد واسه شکستن رژِیمت خانوم دکتر.
گیسو که همچنان برای خودش برنج می کشید گفت:آذین بزار یه غذای خوش از گلومون پایین بره!و با چشمکی لحن صداش رو کمی غم دار کرد و با لبهایی که مثل بچه ها پشت و روشون می کرد نگاهی به من و به ظرف غذا انداخت و گفت:جای یوسف خالی...چقدر دست پخت ترو دوس داشت!!
سرفه ای خشک کردم و با اخم بهش خیره شدم که دستهاش رو به نشونه تلسیم برد بالای سرش!و با بی قیدی شونه ای بالا انداخت!
بی خیال نشدم!از وقتی که رسیده بود کم با این حرفهای نصفه نیمه اش روی اعصابم پیاده روی نکرده بود!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:گیسو جان تو اگه حرفم نزنی ، بخدا من می دونم لال نیستی ها؟!.
بدون کم ترین توجه ای به حرف من لبخندی پت و پهن زد و بزرگترین تیکه از مرغ توی ظرف پریکس رو برداشت و گذاشت روی برنج زعفرونیش و گفت:غر غر بسه بزار خوب نوش جان کنم خانـــوم!
اشتهام رو به کل از دست داده بودم!ولی برای حفظ ادب و صد البته جلوگیری از حرفهای تکراریه گیسو،کمی برنج کشیدم و خودم رو سرگرم کردم!
صدای گوشیش کل آپارتمان رو برداشته بود و معلوم نبود این دختره داره توی دستشویی چکار می کنه!
گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن اسم خاله دویدم سمت سرویس و با زدن ضربه ای به در گفتم:گیسو...گیسو زود باش موبایلت!
فوری در و باز کرد و با دهن کفی و مسواک به دست توی همون حالت گفت:مگه کیه؟
اخمی کردم و گوشی و گرفتم جلوی چشمهاش و گفتم:اه اه..حال بهم زن!خالست!بدو دهنت و بشور...
با دهنی پر کف از قصد لبخند ژکوندی تحویلم داد و بعد از شستن سریع صورتش ،گوشی که دیگه زنگ های اخرش بود رو از دستم قاپید و جواب داد!
حدود 5 دقیقه ای بود که داشت با خاله یه ریز حرف می زد و دقیق آمار کاریی که تا الان کرده بود رو بهش می داد!
حرفهاش که تموم شد به من که با لبخند بهش چشم دوخته بود نگاه کرد.و سری تکون داد برام.
لبخندی زدم و به گیسو که موهاش رو می فرستاد پشت گوشش گفتم:هنوزم خاله دست از بازجویی برنداشته؟و اشاره کردم که بیاد و کنارم بشینه!
همین که نشست، پوفــی کرد و گفت:آذیــن دست رو دلم نزار که خونه!بهش می گم مادر من،آخه من و یوسف که دیگه بچه نیستیم من 26 سالمه!یوسُفم که دیگه ماشالله به 30 کم کم داره نزدیک میشه!اخه مگه ما بچه ایم که اینقدر نگرانمون میشی!
حرف به گوشش که نمیره آذین،میگه شما 100 سالتونم بشه بازم بچه این!اخه اینم شد حرف؟ من موندم!نه به مامان تو...نه به مامان من!چقدر دو تا خواهر می تونن با هم تفاوت داشته باشن تو این جور مسائل!!
romangram.com | @romangram_com