#عروس_برف_پارت_88
طولی نمی کشه که دست از به زور بستن چشمهام بر می دارم و کلافه دو دستم رو زیر سرم قرار می دم و به سقف، که نور ماه از پنجره به دورن اتاق افتاده و کمی روشنش کرده چشم می دوزم.
از اینکه همیشه همه چیز بر خلاف تفکراتم می گذشت سخت عصبی بودم.لبخندی تلخ می زنم...به گیسو گفته بود که اینجارو می فروشیم..می خواسته که از این خونه و اون همه خاطرات فرار کنه؟
سردرد عجیبی که شب سراغم اومده لحظه ای رهام نمی کنه...چشمهام رو از زور درد سرم،می بندم و زیر لب پر حرص می گم:به جهنم..بفروش...حتی خاطراتمون رو هم بفروش!حرفی نیست!
روی تخت نیم خیز می شم و توی تاریکی دنبال کیف دستیم می گردم..با پیدا کردنش و بیرون کشیدن قوطی قرص ارامبخشی که گاه گداری ازش استفاده می کنم کیف رو گوشه ی اتاق پرت می کنم.
حتی حس اینکه از اتاق خارج بشم و برای برداشتن لیوانی اب به اشپزخانه برم رو درون خودم احساس نمی کردم.
با اکراه دستی به موهام می کشم و کمی از اون حالت پریشونی درشون میارم و به ارومی دستگیره اتاق رو بی سرو صدا به سمت پایین حرکت می دم و پاورچین پاورچین از اتاق خارج می شم.
خونه توی تاریکیه مطلق فرو رفته و به زور حتی جلوی پام رو هم می تونستم ببینم..به هر زحمتی که بود خودم رو به اشپزخونه می رسونم و هالوژن های کم نور رو روشن می کنم و لیوانی از روی میز بر می دارم.
سردردم تو ی همین چند دقیقه ی اخیر، انگار شدیدتر از قبل شده بود..با دستهایی که انگار لرزش داشت یکی از قرص ها رو از قوطی بیرون می کشم و با قرار دادنش توی دهنم لیون پر از اب رو یه ضرب می نوشم.
تلخیه قرص باعث میشه درست مثل همیشه ابروهام درهم کشیده بشه و تازه همزمان نگاهم بیفته به گوشه ی سالن که انگار توی دود فرو رفته...
اب تلخ درون دهنم رو به ارومی قورت می دم و از ترس اینکه نکنه یوسف من رو ببینه و فکر کنه که بیرون اومدنم نقشه ای از قبل بود و بازم سرزنشم بکنه...یا اصلا فکر بکنه که به قصد نزدیک شدنش اومدم بیرون ، می خوام لیوان رو بردارم که با برخوردش به گوشه ی قوطیه سفید و کوچیک قرص،قوطی قل می خوره و روی سرامیک های سالن پرت می شه و از حیطه ی دیدم خارج می شه و من،با ناراحتیه تمام..فقط به این خرابکاری نگاه می کنم.
با صدای پرت شدن قوطی می بینم که یوسف هم فوری متوجه می شه و صاف توی جاش می ایسته و نگاهش رو می چرخونه سمتی که من ایستادم.
مطمئنا فکر کرده که توی این نیمه شب دزد به خونشون زده!
می بینم که فوری به سمتم قدم بر می داره..سرم رو به زیر می اندازم و عصبی پوست لبم رو می جوم.
دستی به شقیقه هام می کشم و وقت رو بیشتر از این تلف نمی کنم و با قدم هایی بلند از اشپزخونه خارج می شم و دنبال قوطی می گردم..ولی قبل از پیدا کردنش صدای گرفته ی یوسف رو از نزدیک می شنوم که می گه:تویی اذین؟ و در حالیکه روی زمین دلا شده می گه:دنبال این می گردی؟!
بی هیچ حرفی فقط نگاهش می کنم!
هنوز روی زمین روی دو زانو نشسته و قوطی درون دستشه و سرش پایینه!
نگاهم رو که متوجه خودش می بینه از جاش بلند می شه و به سمتم میاد..
نبض شقیقه هام پر سر و صداتر از قبل می زنه و تپش قلبم نامنظم میشه..نگاهی به صورتم می اندازه و با چرخیدن دورم پشت سرم می ایسته و به سمت نور کم سوی اشپزخونه حرکت می کنه..
romangram.com | @romangram_com