#عروس_برف_پارت_87
و میز رو دور می زنم و همین که می خوام برم صدای گیسو متوقفم می کنه:اخه تو چرا؟آذیــن...به جان بابا یونس،بخدا قسم اگه بری دیگه حتی نگاهتم نمی کنم...این رفتارا یعنی چی؟!
مُردد توی جام می ایستم!دلم به موندن رضا نیست!راضی نیستم از این موندن اجباری و مزاحمت وار!حرصی ام از یوسف،یوسفی که بی رحمانه هنوزم ساکته و انگار از خداخواسته ست که من امشب نباشم!
صدای سرزنشگر گیسو بار دیگه بلند می شه و اینبار یوسف رو مورد هجوم حرفهاش قرار می ده و تا می تونه سرزنش می کنه و گلایه..که این رفتارها چیه؟چرا اینکارا رو می کنی؟باید خجالت بکشی از این رفتارت...مثلا دکتر مملکتی ولی با این رفتارهات...نشون می دی اون همه سال درس،انگار هیچ بوده!مگه بچه ای..چرا نمی خوای بزرگ بشی..بس نیس این رفتارها...
هنوز پشت به هر دوشون ایستاده بودم و دل شکسته ام رو اروم می کردم و نمی گذاشتم که چشمه ی اشکم از سر باز بشه و بچکه روی گونه هام!از این همه ضعف خودم بیزار شده بودم!
اهی می کشم و وقتی این همه سکوت یوسف رو می بینم می چرخم سمت گیسو و می گم:گیســو...خواهش می کنم...کافیه دیگه!!و سرم رو به زیر می اندازم و می گم:کسی که باید مواخذه بشه منم!من،نباید می اومدم!اشتباه از من بود...
گیسو حرصی میاد سمتم و می گه:اصلا شما دوتا می فهمین چی می گین؟می فهمین دارین چکار می کنین؟ و کلافه سرش رو به سمت سقف بالا می بره و می گه:بخدا که هر دوتون نمی فهمید..نمی فهمید...و نگاهی پر از ناراحتی و نسبتا طولانی به سمت من و یوسف روانه می کنه و از اشپزخونه خارج می شه...
دقیقه ای طول نمی کشه که یوسف هم بی حرف و صحبت، از اشپزخونه و از کنارم رد می شه و بازم میره!
قدم های سست شده ام رو به سمت میز بر می دارم و روی نزدیکترین صندلی می نشینم... شقیقه هام رو که در حال نبض زدنن ، با دستهام فشار می دم و ناراحت از این همه بی عدالتی و سردیه یوسف،اشکم بیشتر از این طاقت نمیاره و درست مثل صبرم،لبریز می شه!
حتی برای دلخوشیه من هم، کلمه ای به زبان نیاورده بود..
نمی دونم چقد می گذره که باصدای بر خورد بشقاب ها به هم سرم رو از روی میز بلند می کنم..
گیسو با لبخند نگام می کنه و می گه:پاشو برو تو اتاق...اینجا که جای خوابیدن نیست دختر خوب!
دستهام رو تا بالای سرم می کشم و به پشتیه صندلی تکیه می دم و می گم:نه..ظرفارو کمکت می شورم. بعدش دوتایی می ریم..اوکی؟
با زدن چشمکی که موافقتش رو نشان می ده کارم رو شروع می کنم و فوری از پشت میز بلند می شم و کمکش می کنم!
در حالیکه که لحظه ای حس می کنم سرم از درد در حال انفجاره...
ساعتی بعد هر دو فارغ از کار به اشپزخانه ی جمع و جور شده و تمیز نگاه می کنیم!صدای سوت کتری نشون میده که اب جوش اومده و گیسو برای دم کردن چای بلند میشه...
نگاهی به ساعت مچیم می اندازم.. 11:35 دقیقه از شب رو نشون می ده!با نگاه به ساعت بی اراده خمیازه ای می کشم!
می دونم که هر وقت قبل از خواب چای یا قهوه خوردم به زور شب رو به صبح رسوندم!ولی در برابر اصرار گیسو که از چای تازه دم شده و خوش عطرش تبلیغ می کنه، راهی بجز تسلیم نداشتم!
روی تخت یه نفره ی فلزی جابجا می شم و چشمهام رو برای بار نمی دونم چندم باز و بسته می کنم..
romangram.com | @romangram_com