#عروس_برف_پارت_86

حس کردم لحظه ای زانوهام شروع کرد به لرزیدن..

گلوم خشک شد..پوزخندی عصبی نشست رو لبم!داشت تلافی می کرد!من واقعا این یوسف رو نمی شناختم...نه نمی خواستمم که بشناسمش...

دستم رو به دیوار می گیرم و همونطور که هنوز پشتم بهشه چشمهام رو از حرصی که با این سوالش توی وجودم رخنه کرده،باز و بسته می کنم و دست مشت شده ام رو بیشتر فشار می دم و با قدم های بلند ،سریع ازش دور می شم!

هی به خودم و دل موامونده ام غز می زنم...چرا اینقدر سادگی می کنم...چرا اینقدر به رفتارهای پر از تضاد این مــرد خواستنی ،دل خوش می کنم ..به جای اشپزخونه راهم رو به سمت سرویس بهداشتی کج می کنم و درش رو پر سر و صدا و با حرص می کوبم بهم و یادم می ره که اینجا خونه ی خودم نیست و من،فقط یه مهمونم!

به گیسو که سعی داشت یوسف رو سر میز شام به حرف بکشه لبخندی می زنم...معنیه لبخندم رو می فهمه و سری تکون می ده و با چشمهاش به بشقابم اشاره می کنه!

به خوردن کتلت کوچکی اکتفا می کنم و با سالاد درون بشقابم بازی می کنم.

نگاهم روی سس فرانسویه و خوش مزه ی روی میز خیره میشه ...

می دونم که دلم نمی خواد بیشتر از این،اینجا و این همه نزدیک بهش بشینم و اینطور توی دلم غوغا باشه...فکرم همه جا و هیچ جاست!!

به یوسف که بشقابش رو به ارومی پس می زنه و از گیسو بابت شام تشکری کوتاه می کنه،نگاه می کنم!

انتظار داشتم که سریع از پشت میز بلند بشه و راه رفتن به اتاقش رو پیش بگیره..ولی نه..انگار خیال دیگه ای داشت مرد خواستینه من!دلم برای این مرد خواستنی ..این مردی که عاشقانه، عاشقشم..بی نهایت تنگ بود...دل ِ تنگی که دیگه نمی خواد و نمی تونه ساکت بشینه!

به ارومی و مکث دار، نگاه از چهره ی گرفته و فک منقبض شده اش می گیرم و و تکه ای از کاهوی اغشته شده به سس دوستداشتنیم که فرو رفته درون چنگال رو به سمت دهانم می برم!

از گیسو می خواد که براش لیوانی دوغ بریزه و گیسو هم اینکار رو می کنه!

بعد از سرکشیدن لیوان دوغ،اون هم یک نفسه،از جاش بلند می شه و می گه:من بیرون... کار دارم..دیروقت میام نگران نشو...

نگاه متعجب من و گیسو به یوسف که مصمم و جدی ایستاده خیره می شه!

- آخه چرا؟کــار؟ اونم این وقت شب یوسف جان؟!

در جواب سکوت یوسف پوزخندی می شینه روی لبهای من!

حتما بخاطر حضور منه که خواب امشب بهش حرام شده و قصد فرار به سرش زده!اره منم که مزاحمم..منم که اینجا اضافه ام..

دور دهنم رو با دستمال پاک می کنم و بی اراده وبه تلـخی، از پشت میز بلند می شم و صندلی رو عقب می زنم و بدون نگاه به یوسف، تشکری کوتاه از گیسو می کنم و نگاهم رو به سمت یوسف می کشم و خیره توی صورتش می گم:اونی که باید بره،منم..پس میرم!


romangram.com | @romangram_com