#عروس_برف_پارت_85

به لودگیش می خندم و همراهش می رم توی اشپزخونه!

ساعتی رو بی وقفه با حرف زدن و خندیدن می گذرونیم تا وسایل شام اماده بشه...

چیدن پرک های خیار روی ظرف سالاد رو به اتمام می رسونم و رو به گیسو می گم:پس این غذات چی شد بابا...معده کوچیکه بزرگه رو که خورد ...

می خنده و می گه:آی آی..غر غر نداشتیم ها...این همه الان تنقلات خوردی...تو دیگه الان نباید شام بخوری!

چشم غره ای بهش می رم و می گم:این حرفت یعنی چی؟یعنی چاقم؟

چشمکی می زنه و می گه:مـن؟من گفتم تو چاقـی یا تپــل؟چرا حرف می زاری تو دهنه من ..فقط می گم باید مراعات کنی عزیز من....و می خنده... چون چاق میشی..تپل می شی...و اروم می گه:اونوقت خوردنی می شی...!!و نیشش رو باز می کنه!

پشت چشمی به لبخندش نازک می کنم و ایـش کوتاهی می گم:خیلی هم وزنم ایده آل شده! اصلا ما ژنتیکی خوش هیکلیم...می گی نه،باشه.. نگاه کـن!

و فوری با خنده از جام بلند می شم و یه ژست مسخره می گیرم که گیسو غش غش می خنده و می گه:خــل و چــل...باشه بابا..خوش هیکــل!برو اون یوسف رو صدا بزن تا این کتلت ها یخ نکرده..

به سمت کتلت ها که اخرین جلز و ولزهاشون رو درون تابه می کنن می رم و در حال ناخنک زدن می گم:نمی شه خودت بری؟!

قاشق چوبی درون دستش رو به نشونه تهدید نزدیک چشمهام میاره و می گه:نزار چشاتو دربیارم ها...بدو برو..

لب بر می چینم :چه خشــن!

می خنده :کجاش و دیدی؟و با گفتن دِ یالا...بهم می فهمونه که برم سراغ یوسف!

از یه طرف دلم به این بهانه های الکی برای همکلام شدن با یوسف دلخوشه و از طرفی دلم بهم تلنگر می زنه که سربار نباش...غرورت و حفظ کن...بیشتر از این نشکن!

شونه ای بالا می اندازم به چند قدم مونده تا اتاق خوابش چشم می دوزم ...هنوز قدمی مونده بود که در اتاقش باز می شه و چشم تو چشم می شیم!

ابروهاش رو بهم نزدیک می کنه و می گه:چیزی شده؟!

ابروهام رو بالا می اندازم:نــه...فقط...شــام!

و قدم اولم رو برمی دارم که راه اومده رو برگردم، ولی با صدای متفاوتش توی جام میخکوب می شم و قدم هام سست می شه!

-خود گیسو نمی تونست بهم بگه؟!


romangram.com | @romangram_com