#عروس_برف_پارت_84
حوله ی نارنجی با حاشیه های مارک دار قرمز رنگ رو بیرون می کشم و به ارومی می چرخم سمت یوسف و حوله ی کوچک رو به سمت چشمهاش بالا می گیرم.
لبخندی که روی لبش بود،محو می شه ...مطمئنا دلش می خواسته که من هم مثل خودش حوله رو پیدا نکنم و کمی بهم بخنده ....ولی من،پیدا کردم!
تکیه اش رو از میز بر می داره و برای گرفتن حوله یه قدم به سمتم بر می داره!
اینبار من تکیه می دم به بدنه ی چوبیه کابینت و خیره و پیروزمندانه نگاهش می کنم!
دستش رو که برای گرفتن حوله جلو می کشه..، شیطون می شم و بچه...
سربه سرش می زارم و دستم رو عقب می کشم.
فوری لبخندی روی لبش می شینه...روی لب من هم!از سربه سر گذاشتنش باهاش لذت می برم کاری که خودش همیشه با من می کنه...
یه قدم دیگه جلو میاد و طلبکارانه نگام می کنه....
حوله رو جلو می کشم و به چشمهای ریز شده اش بازم لبخند می زنم!
دستش رو سریع جلو می کشه...می خواد زرنگی کنه!ولی من بیشتر زرنگم و بازم ناکام می مونه...
دستش رو که می اندازه ..به لبم که با لبخند یه وری شده نگاه می کنه، با مکث،حوله رو بازم به سمتش می گیرم...
مشکوک نگاهش بین من و حوله ی درون دستم می چرخه !انگار من شکارم و اون شکارچی... ولی اون یه شکارچیه تازه کاره...
می دونم که برای بلند کردن دستش پر از تردیده!از مکث و تردیدش استفاده می کنم و حوله رو با حرکت نرم و سریعی می اندازم دور گردنش... با لبخندی پهن به صورت به ته ریش نشسته و جذابش،لبه های حوله رو به ارومی رها می کنم و ازش دور می شم و زمزمه می کنم:شکارچیه تنبل!
تا موقع شام خبری از یوسف نمی شه...
کمی کمک گیسو می کنم و یه زنگ هم به مامان اینا می زنم و حالشون رو می پرسم و به اونا هم تعارف می کنم که بیان!
ولی مامان می گه که سردرد گرفته و اذر هم طبق معمول با رامین بیرونه و...این یعنی اینکه نمی تونن بیان!
به گیسو که نگاهش خیره شده به من لبخندی می زنم و می گم:نمیان..تو هم یه غذای سبک درست کن!خسته شدم از پلو و خورشت!
دستش رو روی سینه اش می زاره و تا شکم خم می شه و با لودگی می گه:چشم بانوی من،شما امر بفرمایید!
romangram.com | @romangram_com