#عروس_برف_پارت_82
نفسی عمیق می کشم و با فشردن زنگ در،طولی نمی کشه که صدای دعوت کننده ی گیسو رو می شنوم که می گه:به به...افتخار دادین خانوم..و در با صدای تیکی باز می شه!
حیاط بزرگ خونه رو با ارامش پشت سر می زارم و به گیسو که اومده روی ایوون ایستاده و نیم تنه اش رو روی نرده های سنگی انداخته لبخندی می زنم و با صدای نسبتا بلندی سلام می کنم.
بعد از خوردن شربت البالوی خنک و خوش طعم،لیوان خالیش رو روی میز قرار می دم و می گم: چکار می کنی با کارای خونه؟و نگاهم رو توی سالن بزرگ خونه که خالی از فرشه می چرخونم..
می خنده و می گه:معلوم نیست دارم چکار می کنم؟!از صبح پدرم در اومده...مگه کارای اینجا تمومی هم داره..خودمم هم پای کارگرا خورد خورد کار می کنم..
و دستش رو توی سالن می چرخونه و می گه:ولی می بینی که اوضاع رو...زنگ زدم قالیشویی و اومدن هر چی فرش بوده بردن...بیچاره کارگری که هم اوردم از صبح تا حالا هنوز درگیر طبقه ی بالاست...یوسف هم که قربونش برم.. دست به سیاه و سفید نمی زنه...هر چند نزنه راحتترم... بجز خرابکاری ،چیزی از دستش برنمیاد!و اروم می خنده..
- تازه آقا واسه خودشون تز هم می ده...می گه اینجار و بفروشیم و بریم یه جای دیگه...خوشی زده زیر دلش!
متعجب نگاهم رو بر می گردونم سمتش و می گم: بخاطر یکم ریخت و پاش و کثیف شدن بفروشین؟عاقلانست اخه؟بعیده همچین حرفی از یوسف...
از یوسفی که برای اولین بار عشقش رو توی همین خونه بهم ابراز کرد...و بهم اعتراف کردیم که خیلی وقته قلبمون متعلق به همه بعیده!!
می خنده و در حالیکه از جاش بلند می شه می گه:یوسف چیزی که این روزا نداره عقله دختر جون...و روی میز رو جمع و جور می کنه به سمت آشپزخانه حرکت می کنه...
با صدایی بلند می گه:شام چی می خوری؟
مانتوم رو روی مبل های راحتی می زارم و به سمت اشپزخانه قدم بر می دارم و تکیه می دم به اپن بزرگ و سنگی.
به گیسو که مشغول شستن لیوان هاست نگاه می کنم و می گم:من که واسه شام خوردن نیومدم اینجا...میرم تا یکی دو ساعت دیگه!
گیسو به همراه چشم غره بر می گرده سمتم و می گه:بیخود...بگیر بشین سرجات حرف هم نباشه!نگو که فردا کلی کار داری..چون می دونم که فردا بیمارستان نمی ری...تازه مامانمم یه ساعت پیش زنگ زد..گفت که برای 4 روز دیگه بلیط دارن...این و هم شانسی گیر اوردن و با کلی پارتی بازی...باید بمونی و امشب رو کنارم باشی!
نگران از اصرار گیسو برای موندن کنارش، لبخندی به زور روی لبهام می زنم و ذهنم رو به سمت برگشتن خاله اینا سوق می دم و فوری از برگشتن خاله و عمو یونس خوشحال می شم و می گم:وای چه خوب...پس به همین زودی ها می بینیمشون دیگه...دلم براشون حسابی تنگ شده...بعدم در مورد امشب،خواهشا اصرار الکی نکن..کار که دارم...تازه کارای خونمم مونده..هفته ای یه بار هم درست و حسابی نمی تونم به اوضاع خونم رسیدگی کنم..
و با کمی مکث نگاهم رو می دوزم به سنگ اجری رنگ اپن و با کشیدن نقش های عجیب غریب روش، زمزمه می کنم: تـازه ...حوصله ی اون داداش اخموت و هم ندارم....
به گیسو که برگشته و می خواد دهنش رو برای حرف زدن باز کنه نگاه می کنم که.. با صدایی که درست از پشت سرم شنیده می شه لحظه ای جا می خورم..
-به کی گفتی اخمــو؟!!
ضربان تند شده ی قلبم رو به خوبی حس می کنم!اب دهنم رو پر سر و صدا قورت می دم و بعد از نگاهی به چشمهای گیسو و دهن بازش...لبخندی هول هولی روی لبم می نشونم.
romangram.com | @romangram_com