#عروس_برف_پارت_81

یه قدم به سمتش بر میدارم و با فاصله ی کوتاهی که بینمون قرار گرفته تو چشمهاش نگاه می کنم و می گم:من خیلی وقته هیچ چیزی رو نمی دونم...

و در حالیکه با تمسخر یقه ی روپوشش رو مرتب می کنم می گم:ولی این و می دونم که باید به گیسو بگم خبر رسونش روعوض کنه!

نگاهی توی چشمهاش که حالتش تغییر کرده می اندازم و با سختی ادامه می دم.

-چون ...کارش و با تاخیر انجام می ده!و به ارومی دستی به یقه ی کتش می کشم و می گم: موافقی پسرخـالــه؟

وقتی سکوت و تعجب رو می بینم توی نگاهش ،روی پاشنه ی پا در مقابل چشمهای تعجب زده اش می چرخم و ازش به ارومی و با قدم هایی منظم دور می شم!

به سر پیچ راهرو که می رسم ،می ایستم و نگاهم رو می چرخونم سمتش...هنوزم همونطور خشکش زده و سر جاش ایستاده!!

نگاهم رو ازش می گیرم و با لبخندی که نمی دونم برای چی روی لبم نشسته به سمت غزل راه می افتم..

کل روز رو با غر غر های غزل می گذرونم...از اینکه بدشانسه گلگی می کنه و من هم با سربه سرش گذاشتنش کمی می خندم و غم هام رو فراموش می کنم.

لباسهام رو عوض می کنم و بی حوصله مشغول پوشیدن لباسهای بیرونم می شم..با اتمام کارم از بچه ها خداحافظی می کنم و با کنجکاوی از خانوم زاهدی می پرسم که دکتر مهرگان هنوز توی بیمارستانن؟

لبخندی مهربون به صورتم می پاشه و می گه:اره عزیزم،کارشون داری؟

سری تکون می دم و می گم:اووم نه.. همینجوری پرسیدم! و با گفتن روز بخیر ازشون دور می شم و با ذهنی خسته از ساختمون بیمارستان خارج می شم.

گرمای اخرهای شهریور به حدی بیداد می کنه که انگار نه انگار که چیزی به روزهای اغازین پاییز باقی نمونده...

همیشه از گرما بیزار بودم و احساس می کردم که سرتاسر تابستون رو از این گرمای طاقت فرسای تهران بیمارم !

تا می شینم پشت رُل، فوری درجه سرمایشی ماشین رو به سمت خودم تنظیم می کنم و تازه یادم می افته قرار شده یه سری به گیسو بزنم.

حتی وقتی توی ماشین بهش زنگ زدم دلیل اونجا رفتن رو بهم نگفته بود.. و فقط گفته بود تو بیا...کاریت نباشه! بعد از دقایقی بالاخره ماشین رو حرکت می دم و گوشیش رو روی داشبورت قرار می دم و به سمت خونشون حرکت می کنم.

دقایقی بعد ماشین رو جلوی خونه ی ویلاییشون پارک می کنم و با برداشتن کیف دستیم از روی صندلی کنار راننده، و برداشتن گوشیم دکمه ی دزدگیر رو فشار می دم و به چهره ی خسته ام که توی شیشه های ماشین منعکس شده نگاهی کوتاه می کنم.

این روزها همه جوره خسته ام...چه روحی و چه جسمی و خودم هم به خوبی می دونم دلیلش!

نگاهی به در ویلایی و بزرگ خونه می اندازم...چقدر روزهای خوبی رو گذرونده بودیم...چقدر شاد بودیم و الان..چیزی از اون روزها باقی نمونده بود جز خاطراتش!


romangram.com | @romangram_com