#عروس_برف_پارت_80

با این خیال که حتما از اینکه در اتاق رو ، بروش بستم ناراحت شده،خودم رو قانع می کردم..

ولی از این حرصم می گرفت که به من که می رسید سرد حرف می زد و نگاهم بهم نمی انداخت ولی با غزل نه تنها صحبت می کرد بلکه در خلال حرف هاش حتی شوخی های ریزی هم باهش می کرد...

تمام حرفهاشون رو هر دو توی کمتر از 20 دقیقه زدن و یه جورایی انگار خواستن از عملکرد ما که باید مثل قبل باشه،خیالشون راحت بشه!

اتمام حجت می کردن!!

خداحافظی کوتاهی از هر دوشون می کنیم و از اتاق خراج می شیم!

تا از اتاق می زنیم بیرون غزل روبروم می ایسته و می گه:چیت شد یهو؟اصلا چرا مهرگان اینجوری بود؟!اخمـو و عصبی!

با بی تفاوتی شونه ای بالا می اندازم و غزل که راهم رو سد کرده ،به کنار می زنمش و زمزمه می کنم:داره بازی می کنه!!

هنوز پیچ انتهایی راهرو رو تمام نکرده بودیم که صدای یوسف باعث می شه هر دو ،توی جامون بایستیم...غزل نگاهی به من و نگاهی به یوسف که داره نزدیکمون می شه می کنه و فوری به بهانه ای ازم جدا می شه و تنهام می زاره.

خندم می گیره...فقط برای لحظه ای این فکر از ذهنم می گذره...همه ما دوتا رو درک می کنن به جز...خودمون!

پر استرس و عصبی، با انگشتهای دستم ور می رم و سرم رو تا وقتی که کفش هاش توی دیدم قرار می گیره پایین نگه می دارم!

وقتی می بینه نگاهش نمی کنم به ارومی صدام می زنه:سعـادت؟

خیلی اروم سرم رو بلند می کنم و به چشم هاش که انگار منتظرم بوده نگاه می اندازم و می گم: بله دکتـر؟!

پوزخندی می زنه و می گه:انگار از حرفهایی که شنیدید راضی به نظر نمیاید خانـوم؟!

نگاهم رو از صورتش می گیرم و به دکمه های روپوشی که به تن کرده می دوزم و می گم: عجب!! مگه چیزی هم برای دکتر مهـرگان اهمیت داره؟!

خنده ی کوتاهی می کنه و می گه:تا اون چیز، چی باشه...مربوط به کی باشه...و با مکث می گه : بگذریم.. گیسو گفت که بهت بگم امروز بیای خونمون...کارت داره انگار!!

می دونم که گیسو می تونست این و خودش هم بهم بگه...ولی انگار خواسته یوسف رو به حرف زدن با من تشویق کنه...

پوزخندی می زنم و می گم:این و اونوقت کی بهت گفته بود ؟!

کمی فکر می کنه و به تمسخر سرش رو کمی می خارونه و می گه:یادمه صبح قبل از خروجم از خونه گفته...ولی می دونی که من تازگی ها حواس درستی ندارم!


romangram.com | @romangram_com