#عروس_برف_پارت_79
اینبار یوسف جواب می ده و می گه:با دکتر در مورد موضوعی که باهاتون جناب مظاهر در میان گذاشته بودن صحبت می کردیم!بهتر دیدیم که با خودتون هم یه مشورتی داشته باشیم خانوم سعادت و با مکثی می گه:و البته خانوم گلدوست!!
با تعجب به یوسف نگاه می کنم!مطمئنم که غزل درست مثل یخ وارفته که صداش در نمیاد!
یوسف:چرا اینجوری نگاه می کنید خانوم سعادت؟بنده حرف بدی زدم؟
سری تکون می دم و سعی می کنم عادی باشم و بگم:نه نه..از اینکه خانوم گلدوست هم همکارم هستن خوشحال شدم فقط..
صامتی در حالیکه دستش رو توی جیب روپوشی که به تن داره فرو می بره میگه:پس اگر زحمتی برای خانوم ها نیست بعد از ساعت ناهاریتون تشریف بیارید اتاق من!با دکتر مهرگان منتظرتون هستیم!و با گفتن با اجازه ..از در اتاق فاصله می گیره.
به یوسف که هنوز مصرانه ایستاده و نگاهم می کنه چشم می دوزم که با ابرو به پشت سرش اشاره می کنه و می گه:خانوم گلدوست حالشون خوب نیست؟
بر می گردم عقب که می بینم غزل پیداش نیس..بی اراده تک خنده ای می کنم و فوری خودم رو جمع و جور می کنم...
به یوسف که انگار شیطنت توی نگاهشه، نگاه می کنم و یاد دیشب و حرکاتش می افتم و بی روح و به سردی می گم:حتما از خوشحالی به یه شربت قند احتیاج دارن... و با گفتن با اجازه...
فوری وارد اتاق می شم و در و می بندم و به غزل که قیافش بی شباهت به ناله نیست نگاهی می کنم و پقی می زنم زیر خنده....
با حالی گرفته و حرصی بر می گرده سمتم و می گه:آذیــن؟چی خنده داره؟شانس من؟و با حرص از جاش بلند می شه و از اتاق می زنه بیرون...
خندم بیشتر می شه و صداش می زنم و وقتی می بینم که نمی ایسته و تند از اتاق می ره بیرون من هم دنبالش از اتاق خارج می شم.
تا موقعی که می خواستیم بریم توی اتاق دکتر صامتی هر بار که به قیافه ی درهم غزل نگاه می کردم خندم می گرفت و به زور خودم رو کنترل می کردم...
چند بار برگشت سمتم و بهم چشم غره های جانانه رفت...غذاش رو هم درست نخورد و فوری این خبر رو هم به مامانش اعلام کرد...کم مونده بود گریه کنه!
از اول وقتی دکتر مظاهر این حرف رو بهم زد و گفت که اینجوری قرار گذاشتن و دنبال یه نفر دیگه هم هستن،ذهنم به سمت غزل کشیده شده بود!
غزل بر خلاف بعضی از حواس پرتی هاش،با جون و دل کارش رو انجام می داد و ما دوتا بیشتر اوقات و ساعت های کاری کنار هم بودیم و بعضی از بچه ها به ما می گفتن شما دوتا دوقولیید مگه که همه جا کنار همین!
ولی غزل اینبار بجای خوشحال شدن، انگار حکم مرگش رو امضا کرده بودن که این همه غصه می خورد!
وقتی رفتیم توی اتاق دکتر صامتی و نشستیم هر دوشون شروع کردن به حرف زدن...
از اینکه یوسف حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت اونقدر عصبی شده بودم که در جواب حرفهای صامتی فقط می تونستم سر تکون بدم و غزل انگار حالم رو فهمیده بود و دقایق پیش خودش رو یادش رفته بود و به جای من هم جواب می داد...
romangram.com | @romangram_com