#عروس_برف_پارت_78
خودش هم خنده اش می گیره...دستش رو می اندازه و می گه...بخدا از بس انرژیم تحلیل رفته اصلا حال خودم و نمی فهمم..دیشبم از دست این داداش خل و چلم خواب نداشیتم هیچ کدوممون که..
و بعد از وراجی های همیشگیش می گه:حالا بگو ببینم این خبر جدید و؟
پاهام رو دراز می کنم و از گرما مقنعه ام رو به حالت در اوردن می زنم بالای سرم و می گم:والا از وقتی این پسرخاله ی عزیزم وارد شده..کار منه بدبخت دوبرابر شده!!
منظورم رو نمی فهمه و با گیجی نگام می کنه و می گه:چه ربطی به مهرگان داره؟!
-ربطش اینه که دکتر مظاهر امر فرمودن که من از این به بعد هم تو عمل های صامتی هستم هم توی عمل های مهرگان!
تازه یه نفر دیگه رو هم می خوان در نظر بگیرن و با شیطنت براش ابرو بالا می اندازم...
ناراحت دستی به پیشونیش می کشه و می گه:خدا خفت نکنه آذین...از دست تو و اون پسرخاله ی ...
چشم غره ای بهش می رم که ادامه ی حرفش رو می خوره و با حالتی مظلومانه می گه:نکنه مظاهر من و هم احظار کنه...
به صورتش که توی اون لحظه درست شده بود مثل دختر بچه های خنگ و مظلوم لبخندی می زنم و می گم:پاشو خودت و جمع کن...و با خودخواهیه مصنوعی می گم:اگه می بینی من و انتخاب کردن چون،زیادی لایق بودم و ریز ریز می خندم...
کمی خودش رو روی صندلی درست می کنه و می گه:کم خودت و تحویل بگیر بابا...بعدم من که اصلا دلم نمی خواد از این پیشنهادا بهم بشه...همینجوریش هم یه پام توی بخشه و یه پام توی اتاق عمل!درست و حسابی هم که به کار و زندگیم نمی رسم...همیشه ی خدا خسته و ویلونم...یه نمونش و که الان داری می بینی ...
با خوردن ضربه ای به در اتاق غرغرهاش نصفه می مونه و می گه:چه با ادب...کیه که در می زنه...
و با ابرو و ایما اشاره بهم می فهمونه که من برم در رو باز کنم...
مقنعه ام رو درست می کنم و به سمت در اتاق حرکت می کنم!
با باز شدن در و دیدن دکتر صامتی به همراه یوسف که کنار هم ایستادن لحظه ای سنگ کوب می کنم!
نگاهم رو از چشمهای یوسف که صورتم رو نشونه رفته می گیرم و به هر دوشون سلام می کنم!
دکتر صامتی با متانت و مهربونیه همیشگیش لبخند بهم می زنه و می گه:از خستگی پناه اوردی اینجا خانوم سعادت؟!
لبخندی به زور روی لبهام می نشونم و می گم:با خانوم گلدست گفتیم یه چند دقیقه ای رو استراحت کنیم!و با تعجب از این اومدن ناگهانیه هر دوشون در کنارم،نگاهم رو بین هر دوشن حرکت می دم و کلی می پرسم:مشکلی که پیش نیومده ؟!
با صدای سلام غزل که پشت سرم ایستاده بود ، سرم رو می چرخونم!از فضولی نتونسته بود طاقت بیاره بازم!
romangram.com | @romangram_com