#عروس_برف_پارت_76
هوا کم کم رو به خنکی می رفت...نگاهم به سمت اسمون کشیده میشه...هنوزم ابرهای سیاه جلوی نورافشانیه ماه درون اسمون رو گرفتن...
اهی می کشم و نگاهم رو از اسمون می گیرم.
با دیدن جای خالیه ماشینش ته قلبم خالی میشه...انگار جای خالیه ماشین یوسف بهم دهن کجی می کنه...
پوفی می کنم و به سمت ماشینم حرکت می کنم.
هنوز در ماشین رو باز نکردم که با صدای زنگ گوشیم کیفم رو زیر و رو می کنم..
با دیدن اسم گیسو و پوشه ی پیامش لبخندی کنج لبم جا خوش می کنه!
دختر بیچاره می خواد در حق من و یوسف مادری بکنه...نمی دونه که بردارش،راه جنگ رو پیش گرفته..نمی دونه که به من گفته یوسف مرده...یعنی یوسف و فراموش کن...
پوشه ی پیام رو باز می کنم و می خونمش!
"تو و یوسف چتون شد یهو؟چرا با قلب و اعصاب من بازی می کنید بابا" و یه شکلک عصبانی هم همراه متن فرستاده بود...
خنده ی تلخ و کوتاهی می کنم و در جوابش می گم:
"به جای فضولی کردن تو کار ما دوتا برو مسواکت و بزن دکی جون!فردا هم بیا بیمارستان با هم حرف می زنیم"
هنوز استارت نزدم که پیام بعدیش می رسه!
دنده رو عوض می کنم و در حین اینکه یه دستم به گوشیه و مشغول خوندن اس ام اس گیسوام از کوچه خارج می شم!
تا پاسی از شب با اس ام اس های دلداری دهنده اش همراهیم می کنه و وقتی اعتراضم رو می بینه بالاخره راضی می شه شب بخیر بگه.
نگران من و یوسفه...درست مثل تمام این 3 سال!!
اینباکس پیام هام رو سر و سامان می دم و می خوام گوشی رو بزارم روی میز کنار تختم که وسوسه ای عجیب به جونم می افته!
گیسو می گفت که یوسف نشسته توی پذیرایی و طبق تمام این شب هایی که از اومدنشون گذشته کاه دود راه انداخته و سیگار پشت سیگار...
بین خواستن های دلـم و نخواستن های غرورم دست و پنجه می زنم و بالاخره بعد از جنگی که بین عقلم و قلبم راه افتاده بود به تمام احساساتم غلبه می کنم و گوشیم رو بین انگشتهام فشار می دم و بعد از قرار دادنش روی میز نگاهی پر حسرت بهش می اندازم...
romangram.com | @romangram_com