#عروس_برف_پارت_75

و هر بار که فکر می کنم،هر بار که به اون روزها نگاه می کنم و بر می گردم،می بینم که من،چطور می تونستم به این همه اشتیاقش به این همه خواستنش و فکرهای مثبتش به این ازدواج پشت پا بزنم؟

مگه می شد من روی اروزهای پدری که پدرانه و برادرانه و همه کسانه کنارم بود و برام انتخاب کرده بود و ارزو داشت که این انتخاب ِ به قول خودش درست رو قبول کنم،تا به ثمر بشینه،تا به سرانجامی برسه که اون می خواد،روش یه خط بطلان بکشم؟!!

مگه می شد..اصلا مگه من می تونستم؟!!

اره..نتونستم...نتونستم خط قرمز بکشم روی اروزهای پدرم و اون خط رو کشیدم روی تمامِ خودم!! دل خودم شکست...قلب یوسفم شکست!!

با این شکستن ها...قلب مهربون پدرم برای مدتی شاد شد...ولی بعدش..قلبش،تمام مهربونی هاش و پدارنگی هاش...دخترم گفتن هاش...جگر گوشه گفتن هاش..بوسیدن هاش و دعاهاش برای خوشبخت شدنم...کف زدن هاش و کنارم ایستادن هاش و افتخار کردنش به عروس زیبایی که دخترش بودو ولی...اون نمی دونست که توی اون لباس عروس،توی اون همه سفیدی و نور و شادی و شور..دخترش احساس عزا می کرد...بالاخره همه ی اون روزها تموم شد...به بهای شکست من ،تلخ شدن زندگیه من،زندگیه خانواده ی من، قلب شادش از کار افتاد!!

صورت پنبه ای و نرم مامان رو می بوسم و اجازه نمی دم که تا توی حیاط همراهیم کنه...

خستگی از چشمها و صورتش فریاد می زنه..

میانه ی راه می ایستم و با لبخند براش دستی تکون می دم و اشاره می کنم که بره داخل.

نگاهم کشیده می شه به قسمت انتهایی حیاط... به اذر و رامین که کنار هم نشستن و اذر سر روی شونه های رامین گذاشته و لبخند به لب داره...

خواهرم طعم خوشبختی رو کنار شوهرش احساس می کنه و من،براش خیلی زیاد خوشحالم! از صدای تق تق پاشنه های بلند کفشم که روی موزاییک های سنگفرش شده ی حیاط، طنین انداز شده بود، هر دوشون حواسشون به سمت من کشیده می شه!

به اذر که از جاش بلند شده لبخندی می زنم و می گم:کاری با من نیست خانوم خانوما؟

با دلخوری نگام می کنه و می گه:اخرم کار خودت و داری می کنی که...نشد یه بار من بخوام و تو پیشم بمونی!!

روبروش می ایستم و به شوخی لپش رو اروم می کشم و می گم:لوس نشو...چاخان هم نکن!!بعدم خانوم کوچولو من فردا کلی کار دارم...هفته ی شلوغیه این هفته برام...تازه چندتا هم عمل داریم...خودت که می دونی سر این عمل ها من خورد و خاکشیر می شم!!

با صدای خنده ی رامین که هنوز روی تاب سفید رنگ و بزرگ خانواده نشسته، سر هردومون به سمتش کج می شه...

اذر دست به کمر می زنه و می گه:رامیــن؟به چی داری می خندی؟ هان؟!

رامین که از جاش بلند می شه و به سمت ما میاد می گه:اخه اخر شبی دو تا خواهر هی دارین تعارف تیکه پاره می کنین...و دست اذر و می گیره بین دستهاش و می گه:خانومم چرا اذیتش می کنی...خواهر زن من بنده خدا صبح زود باید بلند بشه...انصاف نیست...

آذر ادا در میاره و حین اینکه من و رامین به این حرکتش می خندیدم با غر غر رو به رامین می گه: حالا توام واسه من وقت شناس شدی !!شدی دایه مهربون تر از مادر...

بعد از دقایقی به هر دوشون شب بخیر می گم و از خونه بیرون می زنم.


romangram.com | @romangram_com