#عروس_برف_پارت_73

نگاهم به یوسف که مشغول تشکر از مامانه می افته...گیسو هم مشغول حرف زدن با اذره...نگاهم به دستهای خالیه یوسف خیره می مونه...دسته گلم رو لایق ندونست!!

با اکراه و سردی کنار بقیه میرم..خداحافظیه کوتاهی می کنم و گونه های گیسو رو کوتاه و اروم می بوسم...

کنار گوشم می گه:بهت زنگ می زنم!

چیزی نمی گم و به یوسف که نگاهش به منه مات نگاه می کنم...

بالاخره اخرین نفر چشمش به من هم می افته و بهم شب بخیر می گه و فوری به سمت در راه می افته....

به اذر که دست انداخته دور بازوی رامین و میگه بریم یکم توی حیاط روی تاب بشینم لبخند میزنم...امیرعلی بعد از خداحافظی و سب بخیر به سمت اتاقش راه می افته و من هم چند قدمی باهاشون همراهی می کنم و سرجام می ایستم...

بود و نبود من انگار زیاد هم فرقی نمی کنه..بازم اشک توی چشمهام می شینه...وقتی من و نمی خواد...وقتی به چشمش نمیام...چرا اینقدر توقعم زیاده؟!چــرا؟!

سردرگم و با روح و جسم خسته، آهی می کشم و به سمت مبل ها حرکت می کنم..

هنوز روی مبل ها نشستم که با صداش صاف می ایستم..

-میشه اون دسته گل رو برام بیاری؟

متعجب ، نگاه ناباورم رو بین یوسف که روی پله ها ایستاده و دسته گل که توی گلدون، روی میز قرار گرفته به حرکت در میارم...

قدمی به سمتم بر می داره وبی حوصله می گه:میاریـــش؟!

پلک می زنم و به سمت گلدون میرم و دسته گل رو ازش در میارم و یکی از گلبرگ هاش رو لمس می کنم...

صدای بی طاقت و پر از سوالش بلند که می شه ... قلبم رو برای بار هزارم توی امشب درون سینه ام به تپش می اندازه...

- آذیـــن؟؟

می چرخم به سمتش ... به مردی که روبروم فقط با چند متر فاصله ی کوتاه ایستاده نگاه می کنم...از اخرین بار که اسمم رو صدا زده بود زمان زیادی می گذره...

لبخندی غمگین می زنم و نگاهم رو که می کشم پایین یه قطره می چکه روی غنچه ی رز سفید...

چقدر اراده ی این اشک ها از دستم خارج شده...سنگینیه نگاهش رو که حس می کنم سرم رو بلند می کنم و بیشتر ازاین منتظر نمی زارمش...


romangram.com | @romangram_com