#عروس_برف_پارت_72

قدم هاش رو با من هم ردیف می کنه و با نگرانی می گه:آخه..یوسفم..اصلا بی خیال...امشب که اینجا می مونی دیگه؟

نگاهم رو مهربون می کنم و توی چشمهای پر سوالش خیره می شم و می گم:نه فدات شم.. . نمی تونم...فردا باید برم بیمارستان..و با کمی شیطنت چشمکی بهش می زنم و می گم:بعدم توام که اقاتون پیشیته..منو می خوای چکار دیگه!!

اروم می خنده و می گه:لوس نشو...می گم رامین امشب بره...بمون دیگه...به گیسو هم میگم بمونه چطوره؟!!

لبخندی می زنم و می گم: باشه خواهر یکی یه دونه..حالا بیا بریم... تا بعد..

با رفتن توی پذیرایی نگاه گیسو به سمتم روانه میشه..از حالت چشمهاش می فهمم که بازم نگرانه...

لبخندی کمرنگ بهش می زنم و به ارومی پلک هام رو روی هم می زارم...خواهره ....هم خواهر من...هم خواهر یوسف...

به مامان که مشغول تمیز کردن میزه نگاه می کنم و به سمتش قدم بر می دارم و می گم:مامان جان..ول کن اون میز رو..

با مخالفتش،مخالفت می کنم و بشقاب ها رو از دستش می گیرم و با نشوندنش می گم:شما بشین من جمع می کنم و زیر چشمی به یوسف که صورتش به سرخی می زنه و اخم هاش توی همه و داره به صفحه ی تلویزیون نگاه می کنه،نگاهی می اندازم...

امیرعلی طبق معمول سرش توی گوشیشه و رامین بنده خدا هم در حال چرت زدنه...

همین که به سمت آشپزخونه راه می افتم ، می بینم که گیسو هم از جاش بلند میشه تا دنبالم بیاد،ولی..صدای یوسف بلند می شه...

-گیسـو...دیروقته!!دیگه زحمت و کم کنیم...

گیسو مثل من توی جاش می ایسته، با نگاهی به ساعت مچیش و حالتی گیج می گه:الان بریـم؟!!

یوسف بداخلاق دستی بین موهاش که دیگه مثل سر شب مرتب نیست، می کشه و می گه:پس بفرمایید کــی بریم؟!

بیشتر از این واینمیستم تا شاهد بحث کلامیشون باشم..

وارد اشپزخونه می شم .. با حرصی که نمی دونم توی این لحظه از کجا نشات گرفته و از دست خودمه یا یوسف ، بشقاب ها رو با سرو صدا روی سینک می زارم...

همونجا بلاتکلیف وسط اشپزخونه ایستادم که طولی نمی کشه صدای گیسو بلند می شه...

-آذیــن... کجا موندی دختـر...ما داریم می ریـم ها...

زمزمه می کنم :نه انگار یوسف خان بدجور بهشون سخت می گذره...


romangram.com | @romangram_com