#عروس_برف_پارت_71
دستم رو جلوی دهنم می گیرم و هق هقم رو توی گلوم خفه می کنم...
صداش روحم و نوازش می کنه و بازم توی گوشم می پیچه...
رفتم،مرا ببخش،مگو او وفا نداشت....
راهی بجز گریز برایم نمانده بود...
راهی بجز گریز برایم نمانده بود..
سُـر می خورم و همونجا روی زمین می شینم...از پشت پلک های تارم به اسمون نگاه می کنم... ابرهای تیره روی تنها ماه اسمون سایه انداختن....درست مثل ابرایی که روی دل من و دل ِ یوسف ِ من، سایه انداختن...
اشک هام رو پس می زنم و خودم رو جمع و جور می کنم...دستی به لباسم می کشم و می خوام موهام و مرتب کنم که دوباره کاسه ی دوتا چشمهام پر آب می شه...
یوسف کنارم بود و داشت نوازشم می کرد...با موهام بازی می کرد و برام شعر زمزمه می کرد...موهام و بو می کرد...می خواست ردی از گذشته ها رو پیدا کنه....پس دروغ می گفت یوسف مُرده...یوسفِ من زنده بود...
یوسف ِ من، کنارم بود و من گرمای عشقمون رو بعد از مدت ها با پوست و خونم حس می کردم..ولی یوسف بازم رفته بود...بازم تنهام گذاشته بود...
نمیزارم اشک بازم صورتم رو خیس کنه....می دونم که همین الانش هم چشمام می تونن همه چیز رو لو بدن...
به سمت اینه ای که روی میز کنسول بزرگ گوشه ی سالن قرار داره حرکت می کنم...
دستمال کاغذی رو برمی دارم و زیر چشمهام که کمی به سیاهی میزنه و تمیز می کنم...مثل بچه ها بینیم رو بالا می کشم و به لب های پشت رو روم خیره میشم و صدای تپش قلبم رو توی گوشم می شنوم...
قلبم هنوزم بی قرار خودش رو به دیواره ی سینم می کوبه...به دیواره ی سینم می کوبه و با هر تپشش می گه...یوسف...می گه..برگرد...
جلوی اینه ایستادم که با صدای اذر به خودم میام...
-آبجی خانوم..هنوز این خلوت کردنتون تموم نشده؟!
به زور لبخندی می زنم و برمی گردم سمتش... یه قدم که به سمتم بر میداره به حرف میام و میگم:داشتم می اومدم عزیزم..
تیزتر از این حرف هاست..حالم رو می فهمه و لبخند از لبش میره...به سمتم میاد و وقتی نزدیکم میرسه دستش رو می اندازه دور بازوهام و می گه:چیه اذین؟چیزی شده؟
یکی از دستهام رو از بین انگشتهاش که حلقه شده دورم ازاد می کنم و می گم:نه کوچولوی من...و با بهم ریختن موهاش ازش فاصله می گیرم و می گم:یکم دلم گرفته بود...چیز خاصی نیست!
romangram.com | @romangram_com