#عروس_برف_پارت_7

گیسو لبخندی می زنه و می گه:حق داره...دل کندن از پدر و مادر سخته!

و با لحنی که طعنه ای دو پهلو درونش نهفته و دلم رو می سوزونه می گه:اونوقت یکی مثل تو پیدا می شه و به راحتی دل می کنه! عجب دنیاییه!نـــه؟

در برابر حرفش که شاید 50 درصدش حقیقتی محض بود سکوت می کنم و لب از لب باز نمی کنم! و توی ذهنم با خودم درگیر می شم.

من اگه دل کندم...اگه با این دل کندن دل یه نفر رو شکستم...اگه اون وسط دل خودمم خورد شد و شکست و صدام در نیومد...در عوضش دل بهترین آدم زندگیم رو بدست اوردم...

آره من، دل پدرم رو بدست آورد...دل پدر مهربونی که برام توی هیچ چیز کم نذاشته بود...دل پدری که می خواست زندگیه بچش رو ، آینده ی بچش،دخترش،هم خونش رو تضمین کنه!خواست و من براش انجام دادم! این وسط دل پدرم رو نشکستم حتی به قیمت شکسته شدن دل خودم،من دل پدرم رو نشکستم!

ولی ...بعدها... دل خودم و خانوادم شکست! کاشکی...کاشکی این بار باهاش مخالفت می کردم...کاشکی این بار زبونم لال می شد و صدام توی گلو خفه می شد و نمی گفتم بـله!به زندگی با نیما بله نمی دادم...

به شروعی که از همون اول هم دل خوشی به ادامه اش نداشتم بله نمی دادم... به پدرم و درخواستش بله نمی دادم...اگه بله نمی دادم..اگه جلوی پدرم می ایستادم حتما الان بابا کنارمون بود...حتما الان زندگیمون درست مثل 3 سال پیش همونجور پر از ارامش بود..حتما پدرم توی جشن دختر کوچولوش،آذر کوچولوش..کنارمون بود و می دید که دخترش با لبخند بله می ده،نه با ریختن قطره ای اشک از داغ دوریه پدرش...

با حرکت دستی جلوی صورتم از چاه افکارم،خودم رو بالا می کشم و نگاهم رو، حالا که می دونم رنگ غم درونش فریاد میزنه، توی چشمهای گیسو می اندازم و آهسته می گم:ببخش..حواسم پرت شد!

می بینم که صورت اون هم ناراحت شده،این و از حالت نگاهش درک می کنم.اونی که عزیز من بود و دلش مثل دل من شکست،عزیز دل اون هم بود!انگار اون بیشتر از هر دوی ما این وسط ناراحت شده بود و حرص می خورد!

گیسو خودش رو از تنگ و تا نمی اندازه و خنده ای الکی سر میده و می گه:آدم ِ عاشق همینه دیگه!و خیلی اروم روی میز دولا میشه و فنجون خالیه جلوی من رو هم جمع می کنه و به طرف سینک ظرف شویی میره و می گه:ببینم حالا این کدبانــو می خواد شام به ما چی بده؟ هـــووم؟ نگو که سفارش می دی ...که کتک می خوری ها؟!!و باز هم می خنده...

بی خیال کلمه ی عاشقی میشم که به من نسبت داده بودش و می گم:چشم سفارش نمی دم! حالا، تـــو چی دوس داری خانومی ؟

درحالیکه تکیه می ده به سینک و دست هاش رو توی سینه اش چلیپا می کنه میگه:اوووم خب،تازه ساعت داره به 6 نزدیک میشه.ببینم میتونی یکی ازاون زرشک پلوهای خوشمزه و معروفت که خیلی ها هم عاشقشن،من و دلم و مهمون کنی یا نه؟!

لبخند غمگینی می زنم و سری به نشونه تایید تکون میدم .به ارومی صندلیم رو می کشم عقب و از جام بلند می شم!

در یخچال رو باز میکنم و یه بسته مرغ فریز شده میزارم بیرون و سعی میکنم کمی لبخند چاشنیه صورتم بکنم و با صدایی که بی خودی حسی شاد بهش تزریق کردم ،برمی گردم سمتش و میگم: چرا نتونم مهمونتون کنم سرکار الیه،دوشیزه خانوم گیسوی مهرگـان ؟تو فقط بشین و تماشا کن...

لبخند عمیقش رو که می بینم با شیطنت می گم :اهای خانوم ،ولی تو هم بیکار نمون ها،یکمم از خودتون بگو!!بعدم اون کاهو رو از توی یخچال بیار بیرون و مثل یه دختر خوب بشین خوردشون کن و هی برام تعریف کن مثلا از اخرین بار که دیدمت یه 8 ماهی می گذره !

چشمکی روونه ی نگاه خندونم می کنه و می گه:چشـــم...ببینم حالا تو دوس داری از کدومامون بیشتر واست بگم؟ و با لحنی لوس و غرب زده می گه:از مامی زهره؟ددی یونس؟پسرشون یوسف خان؟یا دخترشون گیسو طلا؟

خنده ی کوتاهی می کنم :بدجور خودتون و تحویل می گیری ها و به تقلید از خودش می گم: گیسو طلا؟ یوسـف خان؟دختر جون اصلا از هر کدوم که عشقت می کشه بگو...خوبه؟

نامردی نمی کنه و بلند بلند می خنده ....


romangram.com | @romangram_com