#عروس_برف_پارت_67

تلخ لبخند می زنم و کوتاه می گم:تلـخ!

اون یکی دستش رو میاره جلو و می گه:پس اینو بگیر...

فنجون رو از دستش می گیرم و به مایع تیره رنگ و داغ درونش نگاه می کنم...بعد از چند لحظه ای فنجون رو به لبهام نزدیک می کنم...

ولی با خوردن اولین قلپ از مایع تلخی که درون فنجون تبدیل شده به شیرین، با تعجب بر می گردم سمتش...

نگاه خیره اش تمام مدت به سمتم بود، وقتی که تعجبم رو می بینه شونه ای بالا می اندازه و لبخندی کوتاه می زنه و یه قلپ از چای خودش می خوره...

فنجون رو بین دستهام فشار می دم...پس چرا گفت تلخ، این که شیرینه؟!!

به درخواست گیسو که باصدای بلند می گفت اذر یکم ولوم بده بهش...صدای موزیک شادی که در حال پخش بود بیشتر می شه...

اونقدر صداش بلند بود که به راحتی از این فاصله هم به گوش می رسید...

بی مقدمه می گه:فردا هم میری بیمارستان؟!

نیم نگاهی بهش می کنم و می گم:اوهوم...چطــور؟!

شونه ای بالا می اندازه و می گه:همینجوری پرسیدم...و با لبخندی کج می گه:محض همکار بودن!!

نگاهم رو می چرخونم و پوزخندم رو از لبهام دور می کنم و می گم: با این همکار شدن موافقی؟!

سرش رو به سمتم کج می کنه و می گه:مگه مشکلی هم هست؟!

شونه ای در جواب حرفش بالا می اندازم که می گه:دلم می خواست یکی از کادرهای پرستاریه خوب در کنارم باشه...دکتر مظاهر خیلی ازت راضی بود...می گفت دکتر صامتی هم زیاد راضیه!!این خیلی خوبه مگه نه؟!

و خیره می شه بهم!

نگاهی به صورت جذاب و جدیش می اندازم...

دلم می خواست توی اون لحظه می فهمیدم که چی توی ذهنش می گذره...

برای اینکه کمی حرصیش کنم می گم:اوهوم خوبه...منم از کار کردن کنار دکتر صامتی راضیم!دکتر خیلی خوب و متشخصیه!البته...به منم زیاد لطف داره...


romangram.com | @romangram_com