#عروس_برف_پارت_66
گیسو میگه مگه شما دوتا بچه این...کی می خواین این بچه بازی ها رو تمومش کنین...دلم می خواد بهش بگم...بگم من که از خدامه...من که دلم می خواد یوسف کنارم باشه... همراهم باشه..ولی اونه که نمیزاره...اونه که توی همین چندروزی که اومدین هی ازم دور میشه و هی بهم نزدیک و نزدیکتر میشه....
ولی اینم می دونم که خواست دل من به تنهایی کافی نیست...یوسف دلش شکسته...یوسف غرورش جریحه دار شده....
نفس حبس شده ام رو توی فضا رها می کنم و سرم رو به شیشه ی سرد و نازک می چسبونم...
می دونم که قلب ادم ها هم از جنس شیشه ست...می دونم که با کوچک ترین تلنگری می شکنه... همه ی این ها رو می دونم و هنوزم می خوام که یوسف ببخشتم!می خوام که ازم بگذره و بشه درست مثل قدیما...
صدای حرف زدن هاشون و خنده هاشون که دور هم نشستن و با دلی خوش گل می گن و میشنون توی گوشم زنگ می زنه...
دلم می خواد زودتر از این خونه فرار کنم....یا شاید، می خوام از این روزگاری که برام رقم خورده فرار کنم...از روزگاری که پدرم رو ...حامی و پشتیبان زندگیمون رو به راحتی ازمون گرفت و با زندگیمون اینجوری بازی کرد...با زندگیه هممون..من..مامان..امیرعلی .. و حتی یوسف!!
-نمی دونی که توی جمع خانوادگی تنهایی خلوت کردن ممنوعه؟!!
سرم رو از شیشه جدا می کنم و به سمتش می چرخونم...
اروم پلک می زنم..
دو تا فنجون سفید با گل های ریز نقره ای درون دست هاشه و از هر دوشون بخار گرمی بلند می شه..
با مکث، به خودم تکونی می دم و توی جام صاف می ایستم و دوباره دستهام رو بغل می گیرم و نگاهم رو می دوزم به بیرون شیشه!
از این حضور ناگهانیش در کنارم غافلگیر شدم ،ولی اصلا به روی خودم نمیارم!
نگاه سمجم هنوزم بدون زدن مژه ای به سیاهیه شبه!
سکوتی پر حرف بینمون رو پر کرده...از اون سکوت هایی که می دونی وقتی بشکنه پر از بغضه!پر از دلتنگیه....
قلبم می لرزه..وقتی شونه به شونه ام می ایسته و اونم به اسمون خیره می شه...قلبم می لرزه...
این دور و نزدیک شدن هاش بیشتر از هر چیزی عذابم می ده...
فنجون رو به سمتم می گیره و اروم می گه:چــای؟!
به دستش که دور فنجون حلقه شده نگاه می کنم و دستم رو برای گرفتن فنجون به سمتش می برم که با شیطنت دستش رو می کشه عقب و می گه:تلخ یا شیرین؟
romangram.com | @romangram_com