#عروس_برف_پارت_65

لبخندی نا محسوس می زنه و دستم رو درون دستهاش جا میده و با فشار ارومی که به دستم میاره،با بدجنسی می گه:مرسی خانوم...ولی...منم همکار شدنمون رو تبریک می گم...

گیسو که تمام توجهش به ما دوتائه فوری می گه:چی شد؟ چی شد؟همکار شدنتون و؟و با نگاهی ناراضی به من خیره می شه و می گه:نگفته بودی آذین؟!!

لبخندی می زنم و می گم:ای بابا...تو که به ادم مهلت حرف زدن نمی دی ...بعدم وقتی داداشت همه کارست دیگه چرا من باید بهت بگم...خودش بهت می گفت دیگه!!

و اروم می چرخم سمت یوسف و سرم و کمی کج می کنم و می گم:دروغ می گم دکتر؟!و می خوام که اروم دستم رو از بین دستهای گرمش که قلبم رو به اتیش کشیده بیرون بکشم که نمی زاره و با فشاری بهم می فهمونه که می خواد دستم تو دستش باشه...

لبخندی می زنه و رو به گیسو که منتظره می گه:گیسو جان،من فقط پیشنهاد می دم!!باقیش با خودشه...

سعی می کنم تعجب رو توی نگاهم کسی نبینه...اون پیشنهاد نداده بود...اون یه دستور بود!!خود دکتر مظاهر خواست و دستور داد که من...

کلافه از رفتارهای امروزش،و بجای خوشحال شدن از این حرکت لحظه ی قبلش ، این حرف بو دارش که معلوم بود خواسته ی خودش از دکتر مظاهر بوده ، نه پیشنهاد خودش به من، دوباره برای لحظه ای حس می کنم بازم این یه بازیه ،و می خواد باهاش بازی کنم...

سعی می کنم خودم رو نبازم و دسته گل رو بالا میارم و تو فاصله بینمون قرار می دم و می گم: این گل ها خیلی وقته منتظرن دکتر مهرگان...

دستم رو به ارومی از بین دستهاش که تا لحظه ای قبل نمی خواست از فشارشون کم بکنه رها می کنه و دسته گل رو از بین دستهام بیرون می کشه و با بوییدنش می گه:اووم...چقدر بوی زندگی میدن اینا...

لبخندی پراسترس می زنم و ازش دور می شم...حسابی گرمم شده بود...و فقط دعا دعا می کردم که رنگ گونه هام تغییری نکرده باشه...

موهام رو با دستم حرکت می دم و شربت خنکی که مامان اورده رو هم می زنم و یه نفس سر می کشم و اونم نگاه خیره اش رو ازم دریغ نمی کنه...

بعد از خوردن شام خوشمزه ای که مامان زحمتش رو کشیده بود و البته خوردن شیرینی های متنوعی که به مناسبت شروع دوباره ی کار یوسف خریده بودن، از جام بلند می شم و خسته از حرفهایی که در طول کل امشب اطراف بیمارستان و من و یوسف می چرخید، به سمت چپ سالن که کمتر توی دید بود حرکت می کنم...

صدای اهنگ از سالن بلند می شه...

جلوی شیشه ی عریض و سرتاسریه سالن می ایستم.

قسمتی از پرده ای که جلوی شیشه ها رو گرفته کنار می زنم و در حالیکه دست هام رو در اغوشم می کشم ،نگاهم رو می دوزم به آسمون تیره و پرستاره ی شب!

کار کردن در کنار یوسف و تمام روز حس کردنش از نزدیک، نهایته ارزوی منه،ولی اینکه می بینم اخلاقش،حرفهاش...رفتارهاش طور دیگه ای شده بدنم رو لرز می گیره...

چرا با بعضی رفتارهاش و کارهاش اینقدر خودش رو بهم نزدیک می کنه و طولی نمی کشه که با حرفی که می زنه کیلومترها ازم دور می شه...

پوزخندی کنج لبم میشینه...


romangram.com | @romangram_com