#عروس_برف_پارت_64
می خنده و دستهاش و از هم باز می کنه و می گه:چه عجب تشریف فرما شدین خانوم...و با نگاهی به سرتاپای اراسته ام می گه:معلومه دیگه 1 ساعت وقتم کمته...
شالم رو از روی سرم بر می دارم و دسته گل رو می دم دستش و می گم:این و بگیر ببینم...کم وراجی کن دختر...نمی دونی که چقدر خسته ام...ولی بخاطر گل روی تو..اومدم!!
همینطور که گلها رو به بینیش نزدیک می کنه می گه:اره من که می دونم تو فقط و فقط بخاطر من اومدی...
و با خنده نگاهی به من که مشغول مرتب کردن موهام و لباسمم می گه:اها..می بینی... الانم فقط بخاطر منه که اینقدر خوشگل کردی..نـــه؟!!
چشمکی بهش می زنم و با تکون دادن سرم می گم:نـــه!!
باتعجب بهم نگاه می کنه و می گه: آذیـــن؟ اعتـــراف بود الان؟
دسته گل رو از توی دستهاش در میارم وبه شوخی و اروم میزنمش کنار و در حالیکه به سمت سالن حرکت می کنم ، با خنده و لحنی اروم تر می گم:تو اینجوری فکر کن دکی جون...
با دیدن بقیه که توی سالن پذیرایی کنار هم نشسته بودن لبخندی کم جون می زنم و همون موقع نگاهم با نگاهی دوستداشتنی گره می خوره...
سرعت گرفتن خون توی رگ هام رو به راحتی حس می کنم...
گرمایی که از این نگاه مستقیم بهم منتقل می شه رو به خوبی احساس می کنم...
با جون و دل این گرما رو می خوام و پذیراش میشم!
ولی نگاهم به سمت صدای مامان می چرخه و لبخندم رو پررنگتر می کنم و مشغول احوال پرسی با بقیه می شم..
امیر علی که از همون اول هم نگاهش روی دسته گل توی دستم خیره شده بود وقتی نزدیکش میشم با لحنی شوخ که کمی هم زنونه اش کرده می گه: ای وای...خواهـر...چه گل خوشگلی...و همین که داره صورتم و می بوسه می خواد دسته گل رو از دستم در بیاره که هولش می دم عقب و می گم:لوس...برو عقب ...اینا مال تو نیست که بچه...
نگاه شیطونش و برادرانه توی صورتم می چرخونه و می گه:آی آی... بی معرفت شدیا...بابا خودت اینجا نوشتی برای تو...
لبخندی می زنم و می گم:تو که تو نیستی ، تو یه دونه برادرمی،تو عزیزمی...
و با چشمکی بهش، سرم رو می چرخونم و به سمت یوسف که باهام فاصله ی زیادی نداره نگاهی کوتاه می اندازم و با خنده می گم:ببینم امیر، میزاری که به دکترمون تبریک بگم یا نه؟و دستم رو از دستش بیرون می کشم و قدمی به سمت یوسف که منتظر ایستاده بر می دارم...به تبعیت از بقیه اونم ایستاده بود...
تی شرت مشکی جذب و آستین کوتاهی که روی سینه ی چپش مارک سفید رنگی حک شده بود با یه شلوار تنگ مشکی،به تن کرده بود و موهای مرتب شده اش،نشون می داد که با وسواسی خاص بهشون رسیده....
دستم رو به سمتش دراز می کنم و با لبخندی، نگاهم رو می دوزم توی چشمهایی که توش پر از زندگییه و می گم:این شروع دوباره رو تبریک می گم دکتر...
romangram.com | @romangram_com