#عروس_برف_پارت_61
من در مانده و مات فقط نگاه هاش رو نگاه می کردم و ارزو می کردم که روزی مهر لبهام باز بشه و بتونم بهش بگم که من،به درد اون و زندگی در کنارش، نمی خورم!
بگم که دل من،و خود ِ من، فقط یوسف رو می خواهیم و بس.
و همین هم برام کافیه! حتی اگه دل ِ یوسف و خود ِ یوسف، من و دلم رو نخوان!!!
همین که نگاه از در اسانسور که خیلی وقته بسته شده می گیرم و می چرخم تا به سمت بخش راه بیفتم با دکتر صامتی که ایستاده و نگاهش به منه روبرو می شم!
تا نگاهم رو متوجه می شه اروم به سمتم قدم بر می داره!و من فکر می کنم که اون از کی ،اونجا ایستاده و من رو نظاره می کنه..
بیشتر از این وسط سالن نمی ایستم و من هم قدمی بر می دارم به سمتش!
به زور لبخندی کمرنگ می نشونم روی صورتم و میگم:دکتر شما هنوز توی بیمارستانید؟!!
در دو قدمیم می ایسته و می گه:بله...کاری پیش اومد ،رفتم بیرون!ولی..تازه برگشتم!و با لبخندی ادامه میده:ولی،دیدم که خانوم سعادت ایستاده و...
و نگاهش رو خیلی اروم و البته پر شیطنت به سمت اسانسور چرخوند و و دوباره نگاهش رو برگردوند سمت چشمهای من و ادامه داد: و با لبخندی عمیق داره به در اهنیه اسانسور با دقتی عجیب نگاه می کنه!
لبخندی می زنم و سرم رو می اندازم پایین و بجای اینکه چیزی مرتبط به این مچ گیریه ناشیانه اش بگم،دوباره نگاهم رو بالا می کشم و با چشمهای شیطونش روبرو می شم و خیلی اروم می گم:دکتر مظاهر رو همراهی می کردم!تازه رفتن...ولی با شما هم درست مثل من کار مهمی داشتن!
دست هاش رو توی جیب روپوشش قرار می ده و باابروهایی بالا رفته می گه:دکتر مظاهر؟! که اینطور...پس اگر برگشتن و شما دکتر رو دیدید، بهشون بگید که من توی اتاقم هستم!و بگید منتظر شنیدن کار مهمی هستم که گویا شما هم بی خبر نیستید ازش...و با شک گفت: درسته؟!
لبخندی می زنم و می گم:شاید..ولی بهتره از خود دکتر بشنوید و با گفتن بااجازه...
ازش دور می شم و بیشتر از این وسط سالن نمی ایستم تا چشم های تیزی که ما دوتا رو همیشه زیر ذره بین نگاهشون قرار می دن بیشتر از این ها چیزی رو ثبت کنن
هنوز در اپارتمانم رو باز نکردم که صدای تلفن توی فضا پیچیده شده ی خونم ،از پشت در به گوشم می رسه و مجبور می شم که برای جلوگیری از قطع شدنش به کارم سرعت بدم.
با قدم هایی بلند به سمت تلفن حرکت می کنم و با دیدن اسم مامان تلفن رو بر می دارم و با لبخندی که بی اراده نشسته روی لبهام جواب میدم.
صدای شاد و سرحال آذر می شینه توی گوشم...می خندم و در جواب اینکه می گه چرا جواب گوشیت رو نمی دی؟ می گم که حتما توی ماشین جا گذاشتمش و با شنیدن صدای گیسو که معلوم نیست داره چی می گه اونطرف و خودش هم می خنده، میگم :إ گیسو هم اونجاست؟ بهش سلام برسونه...
هنوز حرف من رو منتقل نکرده بود که گوشی توسط گیسو کشیده می شه و بجای سلام و حال و احوال می گه:خجالت نمی کشی همش من باید بهت زنگ بزنم...پاشو بیا اینجا...همه دور همیم!
پاهام که از خستگی به لرزه می افته تازه یادم میاد که از این همه سرپا ایستادن خسته شدم..
romangram.com | @romangram_com