#عروس_برف_پارت_59
از درد صورتم جمع میشه و با ناله می گم:من که بیدارم...بیدارم یوسف....بخدا بیدارم...
با اومدن یکی از بچه ها خودم رو جمع و جور می کنم و از جام بلند می شم .اروم و پر تردید به سمت اتاق دکتر مظاهر راه می افتم.
تا رسیدن به در اتاق دکتر اونقدر فکر و خیال های مختلف توی ذهنم میاد که بیشتر از قبل نا امیدم می کنه!
"یعنی دکتر چکارم داره؟
نکنه منتقلم کنه؟
نکنه ....و این نکنه های پر از نگرانی تمام وجودم رو احاطه می کنه!"
نفسی عمیق می کشم و دستم رو برای زدن ضربه ای اروم به در اتاق بلند می کنم که دستم روی هوا می مونه و دکتر در حالیکه کیف درون دستشه و اماده ی خروجه جلوی چشمم ظاهر می شه...
با دیدن من لبخندی می زنه و دستی به عینکش می کشه و می گه:دخترم...اومدی...بیا تو...و با نگاهی به ساعتش میگه هنوز کمی وقت دارم!و از جلوی در اتاق کنار میره...
با دیدن لبخند پر امید که به صورت داره، انگار تازه خون توی رگ هام جریان پیدا می کنه و اولین قدمم رو برای رفتن توی اتاقش بر می دارم...
دکتر مظاهر 60 ساله و البته سهامدار اصلیه بیمارستان، پشت میزش قرار می گیره و یکی از دکمه های کتش رو باز می کنه و با نگاهی به من اشاره می کنه که بنشینم.
تشکری اروم می کنم و روی مبلی تک نفره می شینم.و از استرس با انگشت های دستم ور میرم.
دکتر از سکوت من استفاده می کنه و فوری میره سر اصل مطلب و من و از دلهره و تشویش راحت می کنه.
دخترم گفتم بیای تا یه چیزایی رو باهات در جریان بزارم... و با خنده می گه: موافقی که؟
نگاهی به صورت پیر و مهربونش می اندازم و می گم:بله دکتر..البتـه!
-خب...پس بزار بگم که از روزی که دکتر صامتی خواسته که تو توی عمل هاش یا بهتر بگم بیشتر عمل هاش یه جورایی دستیارش باشی زمان زیادی می گذره..و مهارت های بیشتری هم یاد گرفتی توی این مدت نسبتا طولانی ، اینطور نیست؟!!
لبخندی می زنم و می گم:بله..عمل های دکتر صامتی به نوعی کلاس درس هم برام بوده!
باز لبخندی مهربون بهم می زنه و می گه:خب..این عالیه! ولی خودت که در جریانی دکتر مهرگان برگشته... تخصصش رو گرفته و بازم ما و این بیمارستان رو قابل دونسته که بیاد و اینجا ،از تخصصش و البته مهارتش استفاده کنه!
و با مکثی که دل توی دلم نمی زاره ادامه می ده..
romangram.com | @romangram_com