#عروس_برف_پارت_58

سعی می کنه به لحن طلبکار من لبخند نزنه،ولی موفق نیست، و برای پنهون کردن این لبخند دستی می کشه به گوشه ی لبش و می گه:همیشه سرکارت اینقدر فعالی خانوم سعادت؟! حرصی می شم و درست مثل بچه ها اداش رو در میارم و با صدایی که می خوام کمی کلفتش کنم می گم:همیشه اینقدر سرکارت فعالی خانوم سعادت؟!!

تک خنده ای مستانه می کنه و کیفش رو روی میز، درست کنار من قرار می ده و خودنویسش رو توی جیبش قرار می ده و به ساعت مچیش نگاه می کنه...

نگاه از نگاهش و حرکاتش می گیرم و دوباره سرم رو به روی دستم می زارم...می دونم که اگر بیشتر از این نگاهش کنم ،دست ِ دلم رســوا می شه...

و به ارومی به خودم اعتراف می کنم که من، از این بازی خوشم اومده...از خنده ای که لحظه ای پیش دلم رو لرزوند، خوشم اومده...

شاید 30 ثانیه بی هیچ حرکتی از جانب من یا یوسف می گذره که انگار طاقت نمیاره... و می دونستم که تا خودش نخواد نمی گه که چرا الان اینجا ایستاده و با من چکار داره!!

لبه ی مقنعه ام رو اروم می کشه و می گه:سعــادت؟!

وقتی عکس العملی از طرفم نمی بینه سرش رو خم می کنه و جایی کنار گوشم به ارومی زمزمه می کنه:آهــای دختر خالـــه؟!با تــوام هـــا!

هرم نفس هاش حتی از روی پارچه ی مقنعه ی سرمعه ای رنگم هم عبور می کنه و گوشم رو می سوزونه...و این گرما، دلم رو به تپش میندازه..

به خودم که مسلّط می شم،پوفــی طولانی می کشم و سرم رو حرصی بلند می کنم و درحالیکه دلم از لحن کلامش ضعف رفته، توی چشمهای خوشرنگش به جای خیره شدن غرق می شم و می گم:بــله جناب مهرگان؟!

نرم نگاهش رو از چشمهای بی پروای من می گیره و با ساعت درون دستش مشغول بازی می شه و با مکث و در کمال شگفتی و تعجب،با صدایی سرد که سرماش هم درست مثل گرمای چند ثانیه ی قبل به قلبم هجوم می بره ،با بی تفاوتی می گه:سوالی که پرسیدم رو بی جواب گذاشتی!!

فقط نگاهش می کنم...می خوام که این سردی رو درک کنم..ولی نه...نمیشه!

بی حوصلگی از تک تک حرکاتش پیداست...دستی بین موهاش می کشه و به ارومی می گه: اوکی..مشکلی نیست!

با حرکتی، کیفش رو بر می داره. نگاهی به من که منظور این حرکاتش رو درک نمی کنم می اندازه و میگه: راستی...تا یادم نرفته بهتره بگم، بری اتاق دکتر مظاهر!انگار با شما کار داشتن!

و با نگاهی کوتاه به چشمهام می شنوم که می گه:روز خوش! و من خیره به قدم هایی میشم که هر لحظه داره ازم دورتر می شه...

بعد از چند لحظه ای یادم می افته که باید پلک برنم... ولی پلک زدن همانا و ریختن قطره ی درشت اشکیم همانا....

دستم رو با حسرت روی قلبم می زارم و به جای پاهاش که انگار روی کف پوش های سرامیکیه بخش جا مانده خیره می شم....

پس چرا منه احمق فکر می کردم که می خواد چیزی بهم بگه....پس چرا دلم می خواست باهاش بازی کنم و در اخر این بازی ازش بشنوم که بهم این نوید رو میده که از این به بعد در کنار هم کار می کنیم و تمام سختی ها تموم میشه...پس چرا تا چند دقیقه ی پیش بهم لبخند میزد و بعد از مدت ها صدای خنده ی مستانه اش رو شنیدم...اره من با گوش خودم شنیدم خندید...من خواب نبودم..می دونم که خواب نبودم...

برای اینکه به خودم نشون بدم که بیدارم مشتم رو سفت می کنم و می کوبم روی میز...


romangram.com | @romangram_com