#عروس_برف_پارت_57

بی توجه به سوالی که پرسیده از جلوی اسانسور حرکت می کنم و به سمت بخش راه می افتم و زمزمه کنان می گم: اره اون فقط پسر خالمه...پسر خاله...و چقدر خوشحالم که غزل فقط فکر می کنه که اون پسرخالمه!

غزل هم در حالیکه تند تند داره حرف می زنه ،کنارم میاد و منم با سکوتی پر حرص که توش پر از حقایقه همراهیش می کنم!

با خستگیه زیادی که دارم پشت میز قرار می گیرم و با چک کردن پرونده ای که زیر دستمه، پرونده رو بعد از دقایقی می بندم..

غزل به خانه اش برگشته بود و من تنها مانده بودم...پرستارها هر کدام مشغول کار یا استراحت خودشان بودن و من باز هم تنها بودم...

از این سکوتی که کمتر مواقعی توی بخش اتفاق می افته لبخندی مهمون صورتم می کنم که فوری خمیازه ای کشدار جایگزین لبخندم می شه...

خمیازه ام را مهار می کنم و چشمهای به اشک نشسته ام براثر خمیازه ای طولانی را می بندم و دستهای بی حسم رو روی میز سفید رنگ جلوی روم می گذارم و سر خم شده و سنگین از فکر و خیال هایم را روی دستهایم قرار می دهم.

سرم که روی دستهای تنهام قرار می گیره؛ به این فکر می کنم که در این روزهای آتی حتما ملاقات های دیداریم با یوسف بیشتر و بیشتر می شه و درد دلتنگیه من هم....

با امید اینکه شاید با این دیدن های مکرر و زیاد شده سردیه رابطه ی من و یوسف، کمتر از قبل بشه پلک هام رو به زور روی هم می فشارم و لبخندی به افکارم می زنم و زیر لب زمزمه کنان به خودم می گویم:زهی خیال باطل!!

به حدی روحا و جسما خسته ام که متوجه نمی شم که چه قدر زمان می گذره..چند دقیقه طول می کشه...

اصلا چقدر فکر می کنم و فکر نمی کنم به همه ی چیزها و اتفاقات این اخیر ..حتی نمی دونم کی چشمهام به راستی گرم می شه و پلک هام به روی هم می افته!

با صدای تق تقی که درست کنار گوشم یا شاید هم توی گوشم می خورد سرم رو با رخوت و سستیه تمام بلند می کنم و به چشمهای تارم دست می کشم...

با دیدن یوسف که لبخندی بدجنسانه به لب داره، ابروهایم بهم نزدیک می شه و نگاهم از چهره اش، سُـر می خوره و به دستهایش که خودنویسی شیک رو قاب گرفته میچرخه، نگاهم بعد از مکثی ،روی خودنویس برای لحظاتی ثابت می شه...

خیره در چشمهایش به این مزاحمت بی جا و بی مزه اش، دهن کجی می کنم و جلوی چشمهای متعجبش دوباره به حالت اولم بر می گردم و پلک هام رو سعی می کنم ببندم...

ولی بوی یوسف...بوی عطری که مرد خواستنیه من به تنش زده و حالا این همه نزدیکمه، همه ی دستگاه های حسی و بویاییم رو بیدار می کنه و حتی با فشار دادن پلک هام روی هم، ناکامیم رو توی این قضیه به رخم می کشه!

درگیر خودم و خواستن های دلمم،ولی جالب تر هم اینجاست که یوسف انگار، زیادی امروز روی دور خوشیه...بیکار نمی شینه و این بار خودنویسش رو نرم و انگار نوازشگونه روی دستم حرکت میده...

با این کارش شوکه می شم، ولی از کامیون بزرگ و پر قندی که توی دلم اب می کنن، زیرزیرکی توی دلم لبخند می زنم!

"پس یوسف ِ خواستنیه من، امروز قصد بازی داره..."

سرم رو بلند می کنم و با حفظ همون پوزیشن،نگاهی به صورتش می اندازم و به سردی می گم: بلـــه؟


romangram.com | @romangram_com