#عروس_برف_پارت_56

با صدای زنگ اس ام اس گوشیم لحظه ای توی جام ایستادم و با دیدن پیامی که از طرف امیرعلی بود لبخندی زدم.

سریع پوشه پیام رو باز کردم و شروع کردم به خوندن!

با خوندن جوک بی مزه ای که بهم داده بود، لبخندی می زنم و برای غزل می خونمش.

جوکی که از نظر من بی مزه بود، برای غزل سراسر خنده بود...

با ایستادن اسانسور، نگاهم رو از روی گوشی برمی دارم و با قرار دادنش توی جیبم می خوام که قدم اول رو بردارم و برم توی اسانسور که...

با باز شدن درب اهنیه اسانسور و با دیدن کسی که درست، جلوی روم، درون کابین آسانسور ایستاده و کیف چرم قهوه ای رنگی درون دست چپشه و کت شلواری بی نهایت شیک پوشیده، لحظه ای هنگ می کنم؛ ولی غزل که بی نهایت تیزه ، با دیدن یوسف فوری لبخندی می زنه و میگه:دکتــر مهرگان...شمایید؟و با نگاهی به من می گه:اذین...پس چرا تو چیزی نگفتی دختر؟!!

یوسف که تمام مدت با لبخندی نگاهش از من به غزل معکوس می شد گفت:سلام خانوم گلدوست.. مرسی بابت خوش امد گوییتون!!

غزل که فوری لپاش از تیکه ی یوسف رنگ می گیره با لحنی ارومتر و کم هیجان تر از قبل میگه: خیلی خوش اومدین دکتر... و لبخندی میزنه و سرش رو به سمت صورت من کج می کنه و نگاه پر سوالش رو می دوزه توی چشمهام!

به زور لبخندی که بیشتر شباهت به پوزخندی کج و ماوج داره، می نشونم روی لبهام و با دستی که پشت کمر غزل میزارم بهش می فهمونم که صبر بیشتر از این جایز نیست و اول اون و به داخل اسانسور هدایت می کنم و بعد خودم داخل میشم.

از اینکه وجودش رو درست مثل خودش نادیده گرفتم یه جورایی معذبم..

نگاهی به غزل و یوسف که با جمله هایی کوتاه، تا ایستادن اسانسور توی طبقه چهارم حرف می زنند نگاه می کنم.

سعی می کنم به روی خودم و قلبم نیارم که چقدر از ایستادنش توی این فاصله ی کم درون اسانسور،اونم درست کنارم چقدر خوشحالم و چقدر ضربان قلبم بهتر و پرهیجان تر از قبل می زنه!

ولی این نزدیکیه دور مگه فایده ای هم می تونه برای ما دو نفر داشته باشه؟!!

از اسانسور به همراه غزل بیرون می یایم و می بینم که یوسف بیشتر از این ما رو همراهی نمی کنه و می گه که باید برای انجام دادن کارهاش به طبقه پنجم بره!

در سکوت نگاهش می کنم و بازم این بار غزل ازش خداحافظی می کنه و از دیدن مجددش بعد از گذشت 2 سال و نیم که داشت می شد "3 سال " ابراز خوشحالی می کنه!

با بسته شدن درب اسانسور غزل فوری دستش رو به کمرش می زنه و می گه:دکتر مهرگان 4 روزه که اومده و تو بهم نگفتی اذین؟

پشت چشمی نازک می کنم و می گم:چیز خیلی مهمیه به نظرت؟حتما باید می گفتم؟!!

متعجب به صورتم چشم می دوزه و می گه:آذیــن؟حالا دیگه پسرخالت... یوسف مهرگان مهم نیست؟از کی تاحالا؟


romangram.com | @romangram_com