#عروس_برف_پارت_53
یوسف که تازه انگار نطقش بعد از چندساعت به خوبی باز شده بود با هر قلپی که از چای می خوره چند تا به به و چه چه راه می اندازه و مامان هم خندون تر از قبل هی بهش می گفت:نوش جونت پسرم...
بعد از خوردن چای و گوش دادن به جوک های بامزه ای که امیرعلی با اب و تاب برامون تعریف می کرد و هممون رو به خنده می انداخت، رامین به همراه اذر از جمعمون جدا میشن و ما 5 نفر می مونیم.
بعد از چند دقیقه ای که توی ارامش و البته سکوتی که گه گاه بازم با صدای امیرعلی و یوسف که با هم حرف میزدن می شکست از جام بلند میشم و با عزمی جزم برای رفتن، رو به گیسو که نگاهش به من بود، میکنم و می گم:ببینم میای امشب بریم پیش من یا نه...می خوای پیش خاله ت بمونی؟!
مامان که فوری به من نگاه می کرد گفت:آذین...مادر تو دیگه کجا؟یعنی نمی تونی یه شبم پیش ما باشی؟تازه گیسو هم هیچ جا نمی ره...توام همینطور..پس بگیر بشین سرجات ...
امیرعلی هم حرف مامان رو تایید می کنه و میگه:کجا میخوای بری این وقت شب..خوبه خودت میگی فردا هم که بیکاری...بمون دیگه خواهر من!
با لبخندی نگاهش می کنم و تا میام جواب بدم یوسف با بدجنسیه تمام اروم می گه: شاید با اومدن ما هوای خونه زیادی سنگین شده؟!اینطور نیست؟و نگاه بدجنسش رو به من که مصرانه ایستاده بودم می دوزه..
مامان که گوشش بیش از حد تیز بود می گه:این حرفها چیه پسرم..اینجا خونه ی خودتونه..
زهر خندی تلخ روی لبم می نشونم و بدون اینکه حواسم به این باشه که چند جفت چشم حرکات مادوتا رو نظاره میکنن ،اروم و با لحنی سرد می گم:من که هوایی حس نمی کنم...و بی خیال، دوباره نگاهم و به سمت گیسو می چرخونم و می گم :پس نمیای؟!
گیسو نگاهی به مامان می اندازه...منظورش رو می فهمم..میرم سمتش و در حالیکه می بوسمش می گم:پس فردا شب منتظرتم چطوره؟
لبخندی می زنه و می گه:چشم قربان!!اطاعت..
به سمت مامان که حالا ایستاده و می دونه که نمی تونه نظرم رو عوض کنه ،می چرخم و بعد از بوسیدن گونه اش بهش شب بخیر میگم و از قصد با امیرعلی دست میدم و نیم نگاهی هم به یوسف که تی شرتی توسی و جذب به همراه یه شلوار ورزشیه مشکی با خط های سفید پوشیده می اندازم و با گفتن یه شب بخیر کلی به همه،به سمت در خروجی میرم و به گیسو که می خواد دنبالم بیاد می گم که بشینه و من خودم میرم...
ولی اون کی حرف گوش کن بوده که اینبار گوش بده؟! تا جلوی در، توی سکوت همراهیم می کنه!
تا وقتی که برسیم کنار در و درست جلوی جاکفشی بایستیم، حس می کردم که بغضم حجیم تر از قبل شده...
از این بی رحمیه یوسف،اون هم همین روز اولی،دلم سخت گرفته!
هنوز دستم رو برای برداشتن مانتوم بلند نکرده بودم که با فشار دست گیسو می چرخم سمتش..
صورتش بی نهایت ناراحته...از حالت نگاهش منظورش رو به خوبی می فهمم ولی...زیر این نگاهش زیاد طاقت نمیارم و کاسه ی صبرم که لبریز شده از چشمام سرازیر می شه...
با مهربونی منو تو آغوشش می گیره و در حالیکه دستش رو نوازشگونه پشت کمرم می کشه،اروم کنار گوشم زمزمه می کنه:اخه چرا خودت و اینقدر عذاب میدی؟بخاطر یوسف؟بخاطر حرف هاش؟ اذین .. خواهش می کنم اون و هم درک کن...بعد از گذشت 3 سال هنوزم زخمش تازست... هنوزم مطمئنم که با هر بار دیدنت قلبش به تپش می افته..من این و می فهمم..می فهمم که می خواد نقاب بی تفاوتی به چهره اش بزنه...پس توام بفهم...بفهم که این نقاب دیر یا زود میره کنار...
عشق سخته...ولی شیرینه!این و خودت بهم گفتی!نگفتی؟
romangram.com | @romangram_com