#عروس_برف_پارت_52
هنوز به مامان نگفتم که شب می خوام برگردم خونه ی خودم...می دونم که وقتی بفهمه مطمئنا مانع رفتنم میشه..ولی امشب رو بخوامم ، نمی تونم اینجا باشم...
نمی تونم این نزدیکیه دور رو تحمل کنم...نمی تونم درک کنم که با کمترین فاصله ازم نفس بکشه و به من ، بی اهمیت باشه!
از وقتی که دیدمش ،تا همین لحظه از شب، هنوزم بغضی به بزرگیه یه کوه توی گلوم گیر کرده و تنفس رو برام سخت تر از قبل کرده و نفس های عمیق و طولانی هم دیگه کارساز نیست!
آهی می کشم و سعی می کنم با صدایی که کمی هم شادی دروغین چاشنیش کردم بگم: به به ببینین چه چایی دم کرده خاله خانوم...هر کی که نخوره از دستش رفته...و به سمت مامان قدم بر میدارم و جلوش خم میشم!
مامان که فنجون چای رو برمی داره با مهر مادریش مثل همیشه دعا می کنه که عاقبت بخیر بشم...
چیزی توی دلم می ریزه...!!! هر بار که این دعا رو می شنوم،چیزی درونم خورد میشه و از خودم می پرسم کجای عاقبت من خیر شده؟
پس چرا دعاهای مادرانت نگرفته مادر ِ من؟
نگاهی به یوسف که منتظر تعارفمه می اندازم و می بینم که نگاه دقیق و معنی دارش به صورت منه...
پوزخندی عصبی روی لبم می شینه...شاید می فهمه که به چی پوزخند می زنم...به عاقبت نا خوشم!! یا..شاید توی دلش داره می گه چقدر اذین شکننده تر از قبل به نظر میاد که با یه جمله حال و هواش بهم میریزه و صورتش در هم میشه!..
خم می شم و به ارومی می گم:بفرمایید...
با برداشتن نزدیکترین فنجونی که کنار دستمه، به من که هنوزم نگاهم به تک تک حرکاتشه برای اولین بار توی تمام این ساعت ها لبخندی محو می زنه...محو لبخندشم که از برخورد ناگهانی و اروم انگشتهای مردونه اش با انگشتهای ظریفم موجی از گرما بهم منتقل میشه و هول می کنم...هول میکنم که این خواب بود یا...حقیقت!
نگاه تیزی به چهره اش می کنم که اون، خیلی ریلکس و اروم فنجون چای رو به بینیش نزدیک میکنه و چشمهای خوش حالتش رو روی هم میزاره و بعد از فرستادن عطر خوش چای به دستگاه تنفسیش به ارومی پلک باز می کنه و با لبخندی بزرگ به مامان میگه:اووم...به به...خاله واقعا که دستت درد نکنه...هنوزم طعم خوش چایی هات زیر زبونمه...و فنجون رو روی میز کنارش میزاره...
ازش فاصله می گیرم ...و توی دلم می گم:حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازم نکرد!
به سمت گیسو می رم که با لبخندی مهربون می گه:یوسف خان از حقم نگذریم .. اونی هم که چایی ها رو ریخته با عشق و علاقه ریخته!مگه نه اذیــن؟!
لبخندی زورکی میزنم و به برداشتن چای راغبش می کنم و زیر لبی می گم:اوهوم..شاید...
ولی توی دلم مطمئنم که "حتما"با عشق بوده...
گیسو دست بردار نیست... فنجونی بر می داره و می گه بزار یه قلپ ازش بخورن، اونوقته که می فهمن توش پر از عشقه!
سری براش تکون میدم و به بقیه هم چای تعارف میکنم.
romangram.com | @romangram_com