#عروس_برف_پارت_51
قبل از اینکه من حرفی بزنم رامین هم به شوخی می گه:آی گفتین گیسو خانوم...یه چندوقتی هست که مارو مهمون نکرده..حتما برنامه اش و بچینیم!
اذر که می خنده میگه:رامین هم دست پخت اذین رو خیلی قبول داره...و با نگاهی به من میگه:پس یه موقع فکر فرار کردن به سرت نزنه ها...
امیرعلی که سخت مشغول خوردن بود با خنده میگه:اذر خودت که می دونی این اذین استاد فرار کردنه ها...من گفته باشم..همین فردا شب برنامه رو بچینید..و با این حرفش همه اروم میخندن...
خودمم می خندم و بعد از چشم غره ای که به امیرعلی میرم می گم:ای بابا...فرار چیه!قدم همگیتون روی چشمام!من که از خدامه...بفرمایید ...
مامان هم تایید می کنه و می گه:حتما یه شب میایم..ولی بزاریم وقتی که خالت اینا هم اومدن اینجوری بهتره و همگی دور هم جمعیم...
گیسو که دست از شیطنت برنمی داره میگه:خاله جان.. اون زن و شوهر الان تو ماه عسلن...فکر نکنم به این زودیا برگردن ها...و خودش غش غش می خنده و میگه:پس ما کار خودمون و انجام بدیم چطوره؟
با نگاهم و چشمهام براش خط و نشون می کشم و اونم بالاخره شروع به خوردن غذاش می کنه!
می دونم که همه ی این حرفها رو برای این میزنه که جو رو از سنگینی در بیاره..می دونم که دلش می خواد رابطه ی خدشه دار شده ی بین من و یوسف خوب بشه...می دونم که می خواد یوسف زودتر بیاد و خونه ی من رو ببینه و تنهایی هام رو حس کنه...همه چیز رو می دونم و حس می کنم...ولی انگار تلاش هاش زیاد هم نتیجه بخش نیستن...انگار اونی که باید تمایل نشون بده،نمی خواد...
تا اخر غذا با غذام بازی بازی می کنم و در جواب مامان که می گفت:پس اذین قضیه رژیمت جدی بوده؟
لبخندی میزنم و میگم:نه مامان جان...فقط اشتها ندارم...رژیم چیه!! از بعد از ظهر تا حالا کلی چیزی به خوردمون دادی..
امیرعلی که نگاهی به بشقاب من می اندازه با سرخوشی می گه:مامان چکارش داری؟خودم بجاش می خورم و برای خودش کفگیری برنج می کشه و بازم مشغول میشه...
گیسو رو به زور از اشپزخونه بیرون می کنم و خودم مشغول ریختن چای خوش عطر و هـِـل داری که مامان دم کرده و درست مثل همیشه بوی عطر هِـلش هوش از سر ادم می بره،می شم.
"چقدر قدیم ها چای و هل دوست داشت..."
چقدر مامان به همه چیز و علایق این پسر اهمیت می داد...از همون سر شام هی می گفت که بعدش یه چای خوش عطر برات درست می کنم یوسف جان... چقدر این خواهرزاده اش رو دوست داشت... اره...مثل من بهش علاقه داشت....ولی، نه در حد علاقه ی من...نه در حد عشقِ من...
و چقدر امشب همه چیز بر وفق مراد و علاقه ی یوسف بود .... همه چیز.."جــز من.. "
ریختن چای ها که تموم میشه به فنجون های درون سینی نگاهی می اندازم و بعد از بلند کردن سینی اولین قدمم رو به سمت سالن نشیمن برمی دارم.
به مامان که به راحتی و بدون هیچ دغدغه ای کنار یوسف نشسته و با لبخند دستش رو توی دست هاش گرفته و دوتایی مشغول گپ زدنن نگاهی می کنم .. بی هوا لبخندی پهن و عمیق می شینه روی لبم!
چقدر صمیمیت بینشون موج می زنه...چقدر هر دوشون رو دوست دارم و ستایش می کنم...
romangram.com | @romangram_com