#عروس_برف_پارت_50

رامین تا به امروز هیچ برخوردی با یوسف نداشته بود و بار اولی بود که یوسف رو از نزدیک می دید و انگار نه انگار که دو مرد تا بحال هم رو ندیده بودند و خیلی راحت با هم ارتباط برقرار کرده بودن...

مامان که متوجه حضورم می شه لبخندی خسته می زنه و می گه:خوب شدی اومدی اذین جان...اون ظرفای سالاد و از یخچال بیار بیرون...

به سمت یخچال می رم و می گم:بدجور امشب خودت و خسته کردی مامان ..همش خوبه دو نفرن. این همه غذا اخه واسه چیه اخه؟!

ظرفه های سالاد رو روی میز می چینم و به مامان که مشغول خاموش کردن زیر قابلمه هاست نگاه می کنم که میگه:مادر جان یوسف بعد از دیگه تقریبا 3 سال برگشته اینجا...توقع نداری که فورمالیته امشب رو می گذروندم هان؟خودتم می دونی که چقدر برام عزیزه...و با اهی که می کشه می گه:پدرت خدابیامرز هم چقدر یوسف رو می خواست..

لبخندی می زنم و درحالیکه دست به سینه تکیه می زنم به صندلی ها می گم:اره.. خب،ولی این همه هم غذا احتیاج نبود که...شب که نمیشه زیاد غذا خورد..

با صدای گیسو لبخندی می زنم و برمی گردم سمتش.. گیسو که در استانه ی در ایستاده می گه:مادر و دختر خلوت کردین؟

می خندم:بیا تو چرا اونجا وایسادی؟و با چشمکی می گم ساعت خواب دکی جون!!

گیسو که می خنده میگه جات خالی...نمی دونی چقدر بهم این خواب مزه داد...از دیشب که رفتیم خونه ی خودمون و تو اون همه گرد و خاک، شب و به صبح رسوندیم بدجوری هنوزم خستگیه راه تو تنم مونده بود...و اروم طوری که فقط من و مامان بشنویم میگه:این یوسف انگار سرش خورده بود دیشب به جایی....هرکاری کردم نذاشت زنگ بزنم که..

و اداش رو در اورد و گفت :دیروقته و خاله اینا خوابن!! تازه صبحم تا ظهر واسه خودش دنبال ماشین گشت و تا نخرید برنگشت خونه...

از ذهنم می گذره پس ماشین مدل بالای جلوی در برای اقا یوسفه..براوو به این سلیقه!

مامان که می خندید گفت:گیسو جان خب پسرم خیلی مراعات می کنه...هرچند که من و ناراحت کرده با این کارش ولی خب...حتما نخواسته خاله ی پیرش رو بدخواب بکنه دیگه..ولی تو ماشین خریدن زیاد عجله کرد...حالا چه واجب بود..می ذاشت یه روز میرسیدیدن بعد ...

گیسو که میاد کنار من بایسته، می گه:منم بهش گفتم ولی مثل اینکه رفته بود پیش یکی از دوستاش که نمایشگاه ماشین داره و از اون خریده بود.انگار از قبل هماهنگی های لازم رو باهاش کرده بوده..ای بابا خاله خان ، یوسفه دیگه.. کاری و که بخواد باید انجامش بده تا خیالش راحت بشه!هنوزم دست از این اخلاقش برنداشته!

بعد از کمی حرف زدن و کمک کردن توی کشیدن غذاها به مامان ،اذر رو هم صدا می زنم تا برای چیدن میز شام بیاد کمکمون.

***

نگاهی به میز خوش اب و رنگی که چیدیم می اندازم...

زرشک پلو با مرغ...فسنجون.. خورشت بامیه...و سالادهای رنگ و وارنگ...

نگاهم می افته به بشقابه یوسف که اول یه کفگیر از برنج زعفرونی و زرشک های قرمز و خوشرنگ برای خودش می کشه و درست مثل گذشته ها یه تیکه از رون مرغ رو روی برنجش میزاره... و بعد از تشکری بلند بالا از مامان مشغول میشه...

گیسو که درست روبروم نشسته بود وقتی نگاه من رو می بینه فوری با شیطنت میگه:خاله جون دستت درد نکنه...ولی یه شبم باید بریم خونه ی اذین اونم واسمون از اون زرشک پلوهای معروفش درست کنه چطوره؟!اون دفعه که خوردم حسابی بهم ساخته..


romangram.com | @romangram_com