#عروس_برف_پارت_5
همینطور که به سمت کاناپه ی سرخابی رنگم می رفت واسه خودش حرف می زد و چمدونش رو با خودش روی کف پوش های سالن می کشید...
-تازه رسیدم...از فرودگاه یه راست اومدم اینجا....به کسی هم خبر ندادم،و وقتی دید که من سکوت کردم برگشت سمت من که هنوزم جلوی در ایستاده بودم .
با لبخندی پت و پهن گفت:می دونم شوکه شدی عزیزم!درکت می کنم!و دستهاش و از هم باز کرد و گفت: بدو بیا نیمه ی من...
با خنده قدم هام رو سرعت بخشیدم و در حالیکه محکم در اغوشش می گرفتم، زمزمه کردم:
-ای بی معرفت.چقدر دلم برات تنگ شده بود گیسو.. خب می گفتی می اومدم دنبالت دختر؟
گیسو که ازم فاصله می گرفت و می نشست روی کاناپه گفت:خواستم سورپرایزت کنم...و با خنده گفت: انگار لیــدی زیادی سورپرایز شد ها...
خندیدم و گفتم:کم خودت و تحویل بگیر دختر جون.. ولی جدی از دیدنت شوکه شدم گیسو... فکر کردم دارم روحت و می بینم.. پس چرا تنها اومدی دختر؟خاله اینا چرا نیومدن؟
و تا اومد جواب سوالم رو بده بازم زنگ اپارتمان به صدا در اومد...گیسو با نگاه به من گفت:برو ببین کیه..ببینم منتظر کسی بودی؟
لبخندی زدم و از جام بلند شدم....
-نه فکر کنم واحد روبروییمونه!صبر کن ....و به سمت در قدم برداشتم.
خودش بود.تلفن رو ازش گرفتم و بعد از تعارف کردنش به داخل،پسر که خودش رو نبی زاده معرفی کرده بود گفت که یکی دو بار دیگه ام اومده بوده ولی مثل اینکه من نبودم. ازم تشکری کرد و رفت.
گیسو طبق معمول، کنجکاویه بیش از حدش بهش غلبه کرده بود و داشت سرک می کشید، تا نگاه من و دید فوری گفت:ببینم همسایه تازه اومده؟به به مبارکه خانوم خانوما...
بهش خندیدم و رفتم سمت میز و تلفن رو سرجاش گذاشتم و گفتم:اره تازه انگارهمین امروز اومدن..بنده خداها برقشون قطع شده بود و گوشیشونم باتری خالی کرده بود این بود که ازم خواستن تلفن رو بدم بهشون یه زنگ بزنن...و به گیسو که هنوز با لباسهای بیرونش نشسته بود اشاره کردم و گفتم:ببینم خانوم دکتر می خوای با همین لباسها بشینی؟!
گیسو که از جاش بلند می شد گفت:نه بابا...گفتم یکم بشینم..بعد!ببینم از مامان اینا چه خبر خوبن؟
من که می نشستم کنارش گفتم:اول تو جواب سوال منو بده بعد سوال بپرس دکی!
مانتوش رو که در آورده بود پرت کرد تو بغلم و گفت:کم واسه من قانون بزار بچه جون...مامان اینام خوبن...همگی سلام رسوندن مخصوصا...یوسف...و قه قه خندید...
چینی انداختم روی پیشونیم و گفتم:رو آب بخندی..بچه پرو...برو ابجیت و سر کار بزار!!
گیسو که بیشتر و بلندتر می خندید گفت:وا...خیلی دلت هم بخواد یوسف بهت سلام برسونه..داداش دارم ماه نداره...
romangram.com | @romangram_com