#عروس_برف_پارت_48

-خاله اینقدر تحویلش نگیر...همین کارا رو کردی که فکر می کنه یکی یه دونست دیگه...و چشمکی بهم می زنه و با نگاهی به قد و بالام که می خوام کنار مامان بشینم می گه:انگار بدجور هم رژیم گرفته این یکی یه دونه!!

می خندم و بدون اینکه حتی به یوسف که حالا کنار گیسو نشسته بود نگاهی بکنم می گم:اره رژیمش زیادی سخته...می دونم تو از پسش برنمیای وگرنه بهت دستورش و می گفتم...

مامان که انگار حرف های من رو باور می کنه،میزنه پشت دستش و میگه:پس بگو چرا روز به روز داری اب می شی..رژیم واسه چی مامان جان..تو که اندامت خوبه آذین...

دستم رو با لبخند روی دست های مامان میزارم و با فشار اندکی به دستش می گم:شوخی کردم زهراجون...شما باور نکن خواهشا!و بعد از زدن چشمکی به گیسو سرم رو دوباره به سمت مامان می چرخونم و می گم: پس این آذر خانوم کجاست؟خودش آدم و دعوت می کنه و اونوقت میزاره میره؟خوبه والا...

مامان که بجای جواب دادن به من نگاهش می افته سمت یوسفه ،تعارفش می کنه و می گه:یوسف جان، خاله یه چیزی پوست بکن...تو که میوه دوست داری..و با خنده میگه نگو که تو هم رژیم می گیری؟

گیسو غش غش می خنده و یوسف هم با خنده وشاید هم به طعنه می گه:چرا اتفاقا.. هستم... ولی توی همه رژیم ها میوه یه بـِیس ِ(base )مهمه خاله جان...و با نگاهی به من می گه اینطور نیست؟!

دلم نمی خواد که جلوی مامان چیزی لو بره ...دلم نمی خواد بفهمه که میونمون شکرابه...هر چند که میدونه و شاید هم درک می کنه...می دونم که یه چیزهایی از من و یوسف می دونه...می دونم که حس مادریش خوب همه چیز رو بهش می گه...به همین خاطر با بی خیالی لبخندی می زنم و می گم:شما دکتری پسرخاله...نه من!!

لبخندی کمرنگ می زنه و نگاهش رو قبل از اینکه ازم بگیره من پیش دستی می کنم ونگاهم رو به سمت چشمهای مامان که ما دوتا رو انگار کنترل می کرد ،می چرخونم و می گم:نگفتین بالاخره اذر کجاست؟

-آها...والا رامین اومد دنبالش رفتن یه خرید کوچولو بکنن و برگردن... بچم نمی دونست که تو حتما میای یا نه...حوصلش هم خیلی سر رفته بود..

از جاش بلند میشه و با خوشی نگاهی به گیسو و یوسف می اندازه و می گه:اخ اخ حواس منو می بینید تروخدا..تازه..اونم هنوز نمی دونه که یوسف و گیسو جان اومدن اینجا...بزار برم یه زنگ بزنم زودتر بیان..به امیرعلی هم باید خبر بدم وگرنه دوباره تا دیروقت تو شرکت می مونه...و با خنده میگه اونا هم مطمئنا مثل ما خیلی خوشحال میشن..و به دنبال این حرف بازم به گیسو و یوسف تعارف می کنه که چیزی بخورن و از جمع دور می شه...

نگاهم رو می دوزم به گیسو و می گم:امروز مامان زیادی خوشحاله...هر روز لحظه شماری می کرد برای برگشتنتون...و با خنده ای کوتاه می گم: فکر کنم تا شب کل فامیل خبردار میشن که اومدین..پنهان کاری دیگه بسه!

گیسو مرموزانه لبخندی می زنه و می گه:دلتنگیه دیگه....ولی ..ببینم انگار تو زیاد دلتنگ نشدی، اره؟!!و یه برش از موز حلقه شده توی بشقابش رو به دهنش میزاره...

چشم غره ای بهش می رم و میگم:تو دوباره چرت و پرت گفتن هات و شروع کردی گیســو...خوبه همش با هم حرف می زنیم دیگه..

میخنده که من با چشمکی به چشمهای شیطونش می گم:می خندی؟امشب وقتی دوتایی رفتیم خونه ی من، خوشحالیم رو به بهت نشون میدم عزیزم چطوره؟!

منظورم رو می فهمه و با لحنی تهدید گرا انگشتش رو به سمتم نشونه میره و میگه:کور خوندی... من عمرا پیش تو یکی بخوابم عزیزم... می دونی که..و اینبار دوتایی با صدا می خندیدم...

خنده م که تموم می شه نگاهم کشیده می شه سمت یوسف...یوسفی که سکوت رو به هم کلامی ترجیح می ده...حتی لبخند هم نمیزنه و انگار توی فکره!

چقدر نسبت به اخرین باری که دیده بودمش کم حرفتر و ساکتتر شده بود...چقدر چهره اش مردونه تر و جذابتر شده بود...

نگاهش پایینه و ماهرانه مشغول پوست کندن سیب سرخیه که درون دستهاشه...


romangram.com | @romangram_com