#عروس_برف_پارت_47

جلوی یقه ی تی شرت آستین کوتاه نارنجی رنگی که تنم بود از پاشیده شدن اب کمی خیس می شه ولی اهمیتی نمی دم و بازم مشتم رو زیر اب هایی که به سرعت بیرون میپاشن می گیرم و بازم قطره های اب رو به صورتم میزنم...

برای لحظه ای قلبم از این همه سردی که هنوزم بعد از گذشتن این همه مدت کمرنگ نشده می گیره...می دونم که داره برای بی وفاییم مجازاتم می کنه...یوسفِ مجازاتگر...

می خندم... اصلا بهش ایفای نقشی چون ،نقش مجازاتگری نمی اومد...

ولی با حسرت و هر تپش قلبم می دونه که می دونم؛ حقمه این مجازاتی که خودم هم از ته وجودم و قلبم یه جورایی قبولش دارم.. این و هم می دونم که اون با مجازات من خودش و هم مجازات می کنه...ولی..مرد ِ..غرورش جریحه دار شده..و من باعثش شدم!

ولی اون نمی دونه که من حتی عاشق این مجازات هاشم...نمی دونه که حتی من عاشق همین نگاه های بی روح و فروغشم...

بازم پوزخند میزنم و به خودم می خندم و توی اینه نگاه می کنم.

اره نمی دونه که من یه دیوونه ام...دیوونه ای هستم که دیوونه ی کسی ایه که مجازاتش می کنه...چه به حق چه به ناحق...

و زیر لب زمزمه می کنم:هر چه از "یوسُف" رسد، نکوست...

اهی می کشم و با حوله صورتم رو خشک می کنم و از دستشویی میرم بیرون .. صدای خنده ی بلند مامان و گیسو رو می شنوم...

راهم رو به سمت اتاقم که طبقه ی بالاست کج می کنم .به بهانه ی عوض کردن لباس هام کمی کارم رو طول می دم تا کمی از سرخی ِ چشمهام کاسته بشه...

با صدای مامان که مطمئنا حالا پایین پله ها ایستاده بود به خودم میام و نگاهی توی اینه می کنم.دستی به موهام که حالا ازادانه با هر قدمم، روی شونه هام اینطرف و اونطرف حرکت می کردن،می کشم و از پله ها پایین میرم..

نفسی عمیق و طولانی می کشم و بازدمم رو دیرتر از موقعش، بیرون می فرستم.

پوزخندی کنج لبم جا خوش می کنه!!

مطمئنا امروز به اکسیژن زیادتری برای زنده موندن نیاز دارم ،پس باز هم نفس های عمیق می کشم.

مامان با دیدنم فوری می گه:بیا اینجا دخترم..حتما بازم خیلی خسته ای اره...و به مبل کنار خودش اشاره می کنه.

از دور لبخندی مهربون به صورتش می زنم و می گم:نه چیزی نیست مامان جان...من خوبم.شما چطورین؟

مامان زیر لبی شکر ارومی میگه..

با صدای گیسو سرم رو به سمتش می چرخونم.


romangram.com | @romangram_com