#عروس_برف_پارت_46
نگاهش معلوم نیست به کجاست...به قدم های من که هر لحظه بیشتر بهش نزدیک میشم ...یا نه، نگاهش شاید هم به کف پوش هاست...
برای لحظه ای دلم برای دست کشیدن توی موهای خوش رنگ و خوش حالتش که روی پیشنویش رها شده، ضعف میره و قلبم تیری خفیف می کشه...
چقدر پیراهن آستین کوتاه سفید تابستانه با رگه های ابی به یوسف ِ من می اومد...چقدر ته ریش کمی که روی صورتش نمایان بود دلم رو بیشتر از قبل توی سینه می لرزوند و می فهمیدم که چقدر روزهای زیادی این مرد خواستنی،از من دور بوده و من فقط از توی قاب عکس به چشمهاش خیره می شدم...
چقدر پوست برنزه شده اش بیشتر از قبل ها بهش می اومد و من،چقدر از این همه ریبایی های دوستداشتنی دور بودم..
صدای گیسو نمیزاره که درست توی دلم،برای خودم زمزمه های دلتنگیم رو سر بدم...
هنوز نزدیک یوسف نرسیدم که با بذله گویی می خنده و می گه:یوسف جان ..گیسو!و بر می گرده سمت منو می گه:گیسو جان...یوسف!
از این بی مزه بازی هاش لبخندی نامحسوس روی صورتم نقش می بنده...
مامان می خنده ومی گه:خاله جان مگه چند وقته یوسف رو ندیده که فراموشش کنه؟!..
گیسو بلند می خنده و می گه:یوسف فراموش نشدنیه خاله جون..خودم می دونم و درست، وسط راه تنهام میزاره و روی مبل تک نفره می شینه ..
مامان برای کاری به اشپزخانه میره و من بعد از چند ثانیه، توی دو قدمیش می ایستم و نگاه دلخورم رو...نگاه دلتنگم رو... روانه ی چشم هایی می کنم که روزهای زیادی در کنارشون طعم خوش زندگی رو چشیده بودم!
می دونم که رنگ نگاهم رو خیلی خوب می شناسه، می دونم که دردم رو می دونه، ولی بجای اینکه با چشمهاش ارامش بهم تزریق کنه ، نگاهش رو اروم اروم از صورتم می گیره و مشغول بازی کردن با انگشت های دستش میشه و با صدایی که انگار مال یوسف ِ من نیست بهم می گه: چطوری دخترخاله؟!
با این کارش می فهمم که حتی از دست دادن با من،از دست دادن با آذیــن...آذینی که یه روزی به گفته ی خودش،تمام زندیگش بود..طفره میره..می فهمم که وقتی بهم میگه دختر خاله،هنوز عصبانیه...می فهمم که هنوزم نمی خواد اسمم رو صدا بزنه و من و ببخشه...
با افسوس می فهمم که قلب من هنوزم بیرحمانه داره توی سینه برای ادمی که روبروم ایستاده می تپه و اون این تپش رو حس نمی کنه...
با شنیدن صدای غریبه اش کیفم برای بار دوم از بین دستهام رها میشه...
به تلخ ترین شکل ممکن لبخند می زنم .. نگاهم رو از دست هاش می گیرم و بدون اینکه جوابش رو بدم ،روی پاشنه ی پام ، می چرخم و در حالیکه حالا پشتم بهشه،با چشم های اشکی به چشمهای متعجب گیسو که رفتار ما دوتا رو نگاه می کنه،خیره می شم و با صدایی پر بغض اروم می گم:خوش اومدین دکتر...
دیگه لحظه ای رو هم از دست نمی دم و به سرعت از هردوشون دور می شم و خودم رو می اندازم توی دستشویی و بی توجه به صدای نگران گیسو که کشدار و پر از نگرانی می گفت آذیــــن... فوری در رو پشت سرم قفل می کنم و دیگه بیشتر از این جلوی ریزش اشک هام رو نمی گیرم...
سیفون رو می زنم و میزارم که حق حق ارومم توی صدای شر شر اب گم بشه...به اینه که نگاه می کنم صورتم از اشک هایی که هنوزم در حال ریزش بودن ،خیس ِخیس بود...
با پشت دست اشک ها رو با حرص پس میزنم و شیر اب رو باز می کنم و مشت مشت اب می پاشم به صورتم..
romangram.com | @romangram_com