#عروس_برف_پارت_45
-مامــان جون...آذر...من اومدم ها...
سکوت جوابم میشه و انگار نه انگار که من اومدم...برای لحظه ای حتی شک می کنم که ایا کسی خونه هست؟و خودم فوری برای خودم زیر لبی زمزمه می کنم:ولی اگه کسی نبود که در رو باز نمی کردن!!
با این فکر که حتما مامان توی اشپزخونه ست و صدام رو نمی شنوه جلوی اینه ی قدی جا کفشی، به چهره ی بی رنگ و روح خودم چشم می دوزم و مقنعه ام رو در میارم و به همراه مانتوم، همونجا به چوب لباسی کنارش اویزون می کنم.
خم میشم و کیفم رو که روی کف پوش ها قرار داده بودم ،برمی دارم و بعد از بلند کردن دستم ،از اویزون کردن کیفم پشیمون میشم و دستم رو میارم پایین و کیفم رو توی دستم جابجاش می کنم و دستی به موهام می کشم و به سمت سالن خونه که انگار صدای پچ پچی اروم از اون سمت میاد قدم بر می دارم.
با بالا رفتن از اولین پله سرم رو بالا می گیرم و نگاهم کشیده میشه سمت چپ سالن که...بی اراده کیفم از بین دستهام شل میشه و به سمت زمین سقوطی ازاد می کنه!
به گیسو که در سکوت، لبخند به لب.. کنار یوسف..مردی که نزدیک به 3 سال از اخرین دیدارم باهاش می گذشت، روی مبل دونفره نشسته بود و هر دو؛ نگاهشون به سمت من بود،نگاه کردم..
قلبم لحظه ای از چیزی که میدیدم از تپش می افته و کف دستهام عرقی سرد میشینه...
سریع پلک هام رو باز و بسته میکنم...ولی تصویر اونقدر زندست که هیچ شک و شبهه ای وجود نداره...
از دیدن ناگهانیش در کنار گیسو، اون هم بعد از گذشت روزهای طولانی که تعدادشون از دستم در رفته ،اونقدر متعجبم که وقتی به خودم میام می بینم که تن لرزونم رو گیسو ،با هیجان و خوشحالی در اغوش می گیره و در حالیکه مدام قربون صدقه م می رود ،زمزمه کنان می گه:حال می کنی همیشه سورپرایزت می کنم خانوم خانما؟وقتی عکس العملی از من نمی بینه، می خنده و من و از خودش جدا می کنه و رو به مامان اینا می گه:خاله دخترت از خوشی زبونش بند اومده...و برمی گرده و چشمکی شوخ نثار چشم های گرد شده از تعجب من می کنه!
مامان از جاش بلند میشه و با برداشتن چند قدم، می خنده و می گه:حقّم داره گیسو جان...شما دوتا وروجک هممون رو غافلگیر کردید...و رو به یوسف که نگاهش به کیفیه که کنار پاهام افتاده، میگه:ولی بدونید که ازتون دلخورم...مخصوصا تو یوسف...باید زودتر خبر می دادین که میاین..ما که غریبه نیستیم..
به خودم میام و سعی می کنم که عادی رفتار کنم. دستم رو به سمت دستهای گیسو دراز می کنم و با فشردن دستش لبخندی می زنم، نگاهم رو که می دونم بازم توش ستاره های اشکی موج می زنه ، می اندازم تو چشمهای گیسو و بهش اروم می گم:بی معرفت...نباید بهم بگی که داری میای؟
"و از قصد فعل مفرد برای اومدنش به کار می برم!"
می فهمه و با زدن لبخندی ضعیف ،و صدایی نسبتا بلند که از روی عمد بلند شده بود و من حس می کردم ،میگه:من و یوسف با هم اومدیم...من خواستم بگم ..ولی یوسف خان نذاشتن...گفت که اینجوری کمتر خاله رو تو زحمت میندازیم...تازه بیشترم سورپرایزتون می کنیم..اینجوری خواست دیگه...تو که می شناسیش...!!
نگاهی کوتاه به یوسف می اندازم و کیفم رو که کنارم افتاده بلند می کنم و می گم:اره می شناختم...
و بعد از مکثی کوتاه ،و با صدای مامان که می گفت چرا حالا اونجا وایسادین بیاین بشینین، پسر خالت هم هست ها؟! در کنار گیسو به سمت یوسف که تازه با برداشتن قدم های من از جاش بلند شده و هنوزم از نگاه کردن مستقیم به من پرهیز میکنه قدم برمی دارم و نگاه خیره ام رو ازش نمی گیرم!
دلم برای قد و هیکلش ضعف میره...چقدر دلتنگ این مرد بودم و..هیچکس جز خودش نمی تونست ای دلتنگی ها رو درک کنه...
با هر قدمی که بهش نزدیکتر می شدم دلم برای شنیدن صداش هم بیشتر از قبل به تپش می افتاد و اون با بی رحمیه تمام هنوزم،سکوت اختیار کرده بود!
با قلبی پرتپش و دستهایی لرزون قدم های بعدیم رو محکمتر در کنار گیسو برمی دارم و به یوسف نگاه می کنم...
romangram.com | @romangram_com