#عروس_برف_پارت_44

برای غزل که پشت پنجره ایستاده و من رو نگاه می کنه دستی تکون می دم و می شینم پشت فرمون... خیابون ها تقریبا خلوت بود و در عرض نیم ساعت رسیدم خونه.

عصبی کلید رو پرت می کنم روی میز و همش توی ذهنم نگاه اخر صامتی رو مرور می کنم..

وقتی که داشت می رفت....وقتی که به نشونه ی خداحافظی دستم بین دستهاش بود و اون انگار نمی خواست دستم رو رها کنه...من برای بار چندم توی امشب مُردم...

میرم توی اشپزخونه و هر چی مایع ظرفشوییه با عصانیت خالی می کنم رو دستهام و شروع می کنم به شستن دستهام...این دستها فقط متعلق به یه نفره...یه نفر...

عصبی فریاد می زنم:لعنتـــی....لعنــتی...این دست ها فقط متعلق به توئــه...و اروم سُر می خورم و روی پارکت ها ی سرد زمین می نشینم و با چشمهای بارونی و بغضی کشنده میگم:این دستها مال توئــه یوسُـف...مال تو...و حق حق تلخم سکوت خونه رو می شکنه...

این روزها اونقدر درگیر خودمم که گذر زمان و تاریخ بی اندازه از دستم در میره...

با خودم و همه درگیرم...بدتر از همه اینه که مدام در حال فرارم..

از نگاه های صامتی گرفته تا دل نگرانی های مامان که بخاطر ضعیف شدن روز به روزم با هر بار دیدنم این رو به رخم می کشه و ازم می خواد که برگردم و بازهم مثل گذشته کنارشون باشم...

کلافه از گرمای هوا با نشستن توی ماشین فوری کولر رو روشن می کنم و پام رو روی پدال فشار میدم.

از محوطه بیمارستان که به سمت خیابون می پیچم ،حرصم از همه چیز و همه کس رو با کوبیدن عصبیه دستم روی فرمون خالی می کنم و برای لحظه ای حس می کنم که تهی از همه چیزم.

یک هفته ای بود که از مامان اینا فقط تلفنی باخبر بودم و بخاطر شیفت های شبی که داشتم و شلوغ بودن اوضاع بیمارستان همش درگیر کار بودم.

صبح که آذر بهم زنگ زد و بعد از کلی غر غر گفت که دیگه فراموششون کردم، ازم خواست که برم امشب کنارشون و کمتر بی معرفت باشم..

بهش گفته بودم که اگه کارم زود تموم بشه و حالم مساعد باشه و خسته نباشم میام پیششون. با این فکر که بد نیست امشب رو ساعتی در کنارشون باشم دور برگردون رو به سمت خونه ی مامان اینا دور می زنم.

با دیدن ماشینی مدل بالا و نااشنا که درست جلوی در خونه پارک شده کمی متعجب می شم و ماشینم رو با فاصله از ماشین کذایی پارک می کنم و با برداشتن کیفم و درست کردن مقنعه ام به سمت خونه قدم برمی دارم.

نگاهم رو از ماشین می گیرم و دستم رو روی زنگ می فشارم.

مثل همیشه در با صدای اروم و بدون هیچ پرسشی، باز می شه!

حیاط رو بدون هیچ استقبالی از طرف مامان یا آذر برای اومدنم بعد از یک هفته به خونه، پشت سر میزارم و در خونه رو باز می کنم.

سکوت سنگین خونه بدجوری شک برانگیز میشه برام... بی طاقت، در حال در اوردن کفش هام کنار جاکفشی مامان و آذر رو صدا می زنم.


romangram.com | @romangram_com