#عروس_برف_پارت_43

آهی می کشم و خودم رو با ریتم و حرکات مهیار صامتی ،مردی که سنگینیه ی نگاهش رو به خوبی روی خودم حس می کردم و هر از گاهی فشار دست هاش رو دور کمرم بیشتر از قبل احساس می کردم ،هماهنگ می کنم.

بعد از چند دقیقه ای به خودم کمی جرات می دم و نگاهم رو بالا می کشم و می بینم که با لبخندی، محو ِ من و صورتم شده...

بی اراده به لبخند مهربونش لبخندی می زنم که سرش رو کمی به سمتم خم می کنه و زمزمه می کنه:خوشحالم که امشب اینجام...و اینبار لبخندی پررنگتر به روم می پاشه...

نگاهم رو از چشمهای درشت و خوشرنگی که بهم خیره مونده می گیرم و اروم می گم: منم امشب خیلی خوشحالم ... و مطمئنم که با اومدنتون میزبان امشب رو خیلی خوشحال کردین ...

خنده ای کوتاه و مختصر می کنه و با لحنی که توی اون لحظه دلم خواست اصلا درکش نکنم می شنوم که زمزمه وار سرش رو می کشه کنار گوشم و صداش رو از میان لبهاش می رسونه به تارهای شنواییم و می گه: إ ...فقط میزبان رو خانـــوم؟!!

به روی خودم نمیارم که چی شنیدم و اون هم بیکار نمی شینه و یه قدم ازم دور می شه و بلافاصله دستم رو بین دستهاش می گیره و من با لبخندی از این حرکتش توی دستهاش چرخی اروم می زنم و بازم با دیدن نگاه مهربونش بجای اینکه خوشحال بشم...غم دلم رو پر می کنه...

"به من لبخند نزن غریبه...با هر خنده ی تو من جان می بازم...من خنده ای اشنا می خواهم...می فهمی..خنده ای از جنس اشنایی...از جنس دل..."

با چرخیدنمون و عوض شدن جاهامون نگاهم می افته به غزل که با فاصله ای کوتاه از ما هنوزم داره با فرهود می رقصه...تا نگاهم رو می بینه، تعجب رو تو چشمهاش می بینم .

چشمکی بهش می زنم و با ابرو به زندی اشاره می کنم که لبخندی ناز می زنه و نمی دونم چی برای زندی زمزمه می کنه و می خنده...

با روشن شدن چراغ های سالن،نگاهم رو از نگاه سرخوش از شادیه مرد روبروم می دزدم و قدمی ازش فاصله می گیرم که دستهاش رو از دور کمرم برمی داره و لبخند می زنه و به ارومی می گه: تشکــر...بابت رقص دونفره ،و با چشمکی میگه خانوم سعادت، امشب سعادتی بود که فراموشش نشدنیه مطمئنا!!

دستی می کشم به نرمه ای از موهام که روی شونه ی سمت چپم رها شده و فقط خیلی کوتاه سر تکون میدم براش...و با دیدن نگاه های بچه های بیمارستان مطمئن می شم که از فردا توی بیمارستان حرفهایی که تا امروز جرات بیانش نبود به زودی بیان می شه...

با تموم شدن اهنگ اهی از خوشحالی می کشم و مثل کسی که انگار رهایی پیدا کرده، هر دو، از جمع رقصنده ها جدا می شیم و به سمت صندلی هامون حرکت می کنیم...

***

تا اخر مهمونی سعی می کنم بیشتر کنار غزل باشم.. از هم کلام شدن با صامتی یه جورایی پروا می کنم...از این نگاه ها و لبخندها می ترسم...من از این نگاه های واهمه دارم....

بدتر از همه اینه که سرتا سر شب نگاه های معنی دار بچه ها همه جا همراهیم می کنه و برام مثل خنجر می مونه...

دلم می خواد که وقتی تو چشمهام اینجوری زل می زنن و نگاه می کنن داد بزنم و بگم که قلب من فقط مال یه نفره...بگم که دل من گرفته ،ولی من نمی تونم ازش دل بکنم...

داد بزنم و بگم که دلیل دلتنگی من تنها فقط خود ِ منم....

بعد از در اغوش کشیدن غزل و بوسیدنش و خداحافظی کردن با پدر و مادرش از ساختمون میزنم بیرون...به ساعت که نگاه می کنم 12 رو نشون میده.


romangram.com | @romangram_com