#عروس_برف_پارت_42

کف دستم از دست زدن زیادی گز گز می کرد...از دست زدن انصراف دادم.

برای لحظه ای نگاهم به سمت دو دکتر جوانی که با فاصله ای کم از من نشسته بودن کشیده شد...

مهیار صامتی دست به سینه و لبخند به لب مشغول تماشا بود و نگاه پر رضایت زندی رو که دنبال می کردم می دیدم که روی غزل که اون وسط کلی ناز و عشوه می ریخت ثابت مونده بود و گاهی هم پاهاش رو با ریتم تکون های کوچیک می داد...

هنوز نگاهم رو ازشون نگرفته بودم که گروه اُرکستری که دعوت کرده بودن همه رو به رقص های دو نفره دعوت کرد و صدای جیغ و سوت و کف زدن های دختر و پسرا ها با استقبال برای این پیشنهاد بلند شد....

برق های سالن خونه که خاموش شد و پروژکتورهای نور افکن وسط سالن مشغول نورپردازی شدن،گروه ارکستر بعد از زدن چند ریتم تند و شاد کوتاه،اهنگی رو تقدیم به غزل کردن.

قدم هام رو توی اون نورهای تاریک و روشن و ملایم، بلندتر به سمت غزل برداشتم...دلم می خواست که همراهیش کنم...

ولی با دیدن غزل که مشغول رقصیدن با برادرش شد سرجام ایستادم...نگاهم رو که چرخوندم دیدم که هرکسی مشغول کار خودشه و همه دو به دو مشغول رقصیدن هستن...

لبخند به لبم اومد و دیدم که من باز هم توی این همه هیاهو و شلوغی تنها جا موندم..

ولی با شنیدن صدایی اروم کنار لاله ی گوشم توی اون حال و هوای پررقص که دعوتم می کرد به رقصی دو نفره ،با تعجبی بارز برگشتم سمتش!

آب دهنم رو قورت دادم و به مردی که مصرانه هنوز توی اون رقص نورها چشم دوخته بود به چشمهام خیره شدم و در جوابش فقط به لبخندی کوتاه و شاید هم مُلتمسانه اکتفا کردم که انگار مرد جوان یه جور دیگه،شاید سکوت نشانه ی مثبته، لبخندم رو برای خودش تعبیر کرد و با یه قدم کوتاه، درست روبروم قرار گرفت!

نگاهم رو از چشمهاش سُر دادم و از روی شونه های پهنش به پشت سرم با تعجب چشم دوختم و دیدم که غزل مشغول رقصیدن با دکتر زندیه و در کمال تعجب سرخوشانه داره لبخند می زنه ...!

صامتی که انگار تک تک حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود با لبخندی برگشت و نگاهم رو دنبال کرد و خیلی کوتاه دوباره به حالت قبلیش برگشت و گفت:شما هم به من افتخار میدیدن خانــوم ِ آذیــن؟!!

نگاه مضطربم رو سعی کردم پنهون کنم و به خودم تلقین کنم که این هم مثل هر پیشنهاد ساده ی دیگه ای می مونه و من فقط می خوام که امشب کمی خوش بگذرونم...همین!

ولی شنیدن اسمم برای اولین بار اون هم از زبون دکتری که همیشه خانوم سعادت صدام کرده بود باعث شد که ضربان قلبم ریتم خودش رو از دست بده و نامنظم و پر استرس به سینم بکوبه..

نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم مسلط بشم به خودم و تمام حرکاتم!انگار اعتماد به نفسم رو تازه بدست اورده باشم ،با باز و بسته کردن چشمهام، اروم توی اون اهنگی که درحال پخش شدن بود زمزمه کردم:البته دکتر...

هنوز حرفم کامل بیان نشده بود که حلقه شدن دستی دور کمرم بهم فهموند که عجب کاری کردم که این پیشنهاد رو قبول کردم،ولی می دونستم که راه فراری هم باقی نذاشتم و خودم با زبون خودم موافقتم رو اعلام کردم،پس به موندن محکوم بودم!

قدمی دیگه به سمتم برداشت که من هم دست هام رو اروم و با تردید گذاشتم روی شونه هاش و نگاهم رو دوختم به کراوات خوشرنگی که زده بود و سعی کردم که با نفس های ارومی که می کشیدم کمتر عطر خوش بویی که به خودش زده بود رو وارد دستگاه های تنفسیم بکنم و بیشتر از این هیجانیشون نکنم...

حس می کردم که با هر تکونی که توی دست هاش می خوردم... و اون که، حالا دست هاش رو روی کمر برهنه ام حرکت می داد و من حسش می کردم؛ آدرنالین با سرعت بیشتری توی رگهام جریان پیدا می کنه و حتما گونه هام از حرارت رنگ گرفته و من،فهمیدم که چقدر درمونده تر از این حرفام که هنوزم درست مثل دختربچه ها ....


romangram.com | @romangram_com