#عروس_برف_پارت_41
نگاهم رو از چشمهاش که هنوزم روی اجزای صورت من می چرخید گرفتم و با لبخندی تلخ و صدایی اروم توی اون شلوغی و هیجان گفتم:گاهی زندگی برخلاف اونچه که آرزو داریم می گذره دکتر..
حس می کردم که صدام رو نشنید...صورتم رو چرخوندم سمت غزل که حالا رفته بود وسط جمع دخترها و پسرا و داشت با سر خوشیه تمام می چرخید و می خندید و می رقصید...
سکوتش زیاد ادامه دار نشد و بیشتر از این ها منتظرم نذاشت و بعد از مکثی کوتاه که داشت نسبتا طولانی می شد با صدایی که آرامشش رو حس می کردم ،گفت:پــس، مطمئنا آرزوی بزرگی بوده که به این همه سکوت مهمونتون کرده!!
بدون اینکه جوابش رو بدم با لبخند برگشتم سمتش و لیوان آب پرتقالش رو که خالی شده بود از بین دستهاش بیرون کشیدم و گفتم:دکتر،از خودتون پذیرایی کنید...
لبخندی عمیق به صورتم زد و نگاهش رو بدرقه ی منی کرد که داشتم از کنارش فرار می کردم...داشتم از اماج سوال هایی که تا چند دقیقه ی بعد می تونست ازم بپرسم فرار می کردم..
بعد از چند دوری با غزل رقصیدن با پاهایی که دیگه حسی برای بیشتر ایستادن نداشت سرجام بر می گردم و نگاهی هم روونه ی صامتی و زندی که با دیدن من لبخند می زنن می کنم و حس می کنم که از اینکه اینطور جلوی نگاه های این دو اینطور رقصیدم معذبم و بلافاصله گونه هام رنگی میشه ...
فوری می شینم روی صندلی و با بادبزن کوچیکی که همراهم آورده بودم مشغول باد زدن خودم میشم و نگاهم رو میدم به دختر و پسرهایی که بعضی هاشون انگار توی این جمع نیستن .. لبخندی غم آلود بهشون میزنم و بغضی که توی کسری از ثانیه توی گلوم بالا و پایین می کنه خودش رو، با نوشیدن لیوانی اب سرد قورت می دم و نمیزارم که امشب این اشک ها راهی برای جولون دادن پیدا کنن!!
و با حرص،اروم برای خودم زمزمه می کنم:آذین...یه امشب آدم باش..لطفا...
همین که کیک رو آوردن صدای جیغ و سوت بود که سالن رو پر کرد...
بعد از کلی شلوغ کردن دختر و پسرها و توی اون همه سوت و دست زدن ها و صدای بلند و شاد ارکستر که اهنگ تولدت مبارک رو می خوند...غزل بالاخره شمع های 25 سالگیش رو فوت می کنه و بعد از بوسیدن پدر و مادرش که کنارش نشسته بودن با لبخند به من که روبروش ایستاده بودم و توی اون همه نور فشفه ها و برف شادی ها و گل هایی که از درون بادکنک هایی که با منفجر شدنشون توسط دختر و پسرها از اسمون می ریختن روی سرهمه،دست می زدم و می خندیدم،بهم چشم می دوزه و با اشاره ازم می خواد که برم کنارش... و شاید دلیل اشکی که توی اون لحظه توی چشمهاش جمع شده و رو برای لحظه ای حس می کنم...حتما می گه..چقدر زود یک سال دیگه از زندگیش گذشت...
در اغوشش می کشم و بعد از بوسیدن گونه هاش براش اروزی بهترین ها رو می کنم و کادوم که یه دستبند بود رو به دستهای ظریفش می بندم و بازم خواهرانه توی اغوشم می گیرمش و دوتایی توی صدای سوت و دست ها برای لحظه ای غرق می شیم .. همگی به نوبت شروع به تبریک گفتن می کنن و سر غزل شلوغ میشه و من به ارومی از جمع فاصله می گیرم و کمی دورتر چشم میدوزم به این همه خوشی که امشب اینجا جمع شده ....
ولی کسی هم می دونست که چی تو دل تک تک تمام این ادمهایی که نقاب شادی و لبخند به چهره شون زده بودن ،چی می گذره؟!
بعد از خوردن کیک و اب میوه بازم بازار رقص و پایکوبی داغ میشه و غزل که از پا درد و رقصیدن زیاد با اون کفش های پاشنه بلند کنارم ناله می کرد رو می کشن و با خودشون دوباره می برن وسط و غزل برام سری تکون می ده و من می خندم...
می دونم که خودش هم از خدا خواسته ست و کلی انرژی داره تا پایان شب...
از جام بلند می شم و می رم سمت بچه های بیمارستان که گوشه ای از سالن جمع شدن و با خنده هنوزم مشغول خوردن شیرینی و اب میوه و ...هستند .
با دیدن من ستاره سوتی بلند بالا می زنه و می گه:به به چه عجب اذین خانوم افتخار داد اومد کنارمون...و چشمکی بهم می زنه و می گه:تو چقدر ناناز می رقصی دختر...
می خندم و تشکری ازش می کنم که با شیطنت می گه: نه اینجوری فایده نداره، و در حالیکه با شوخی ظرف کیکش رو میده به یکی از بچه ها دست من رو می کشه و با خودش می بره و با خنده برمیگرده رو به دخترا می گه: یلدا...نازی... زود باشین بیاین دیگه... و من و هم با کلی سروصدا و خنده می بره سمت غزل که داره توی حلقه ای که درست کردن می رقصه و ...
با لبخندی که روی لبم خودنمایی می کرد ایستاده بودم و همراه دست و گاهی هم سوت هایی مخفیانه و دزدکی زدن، به غزل که بین دخترخاله ها و دختر عمه ها و پسرهای فامیلشون می رقصید و گاهی هم چشمها و لبهای خندونش رو روانه ی من می کرد،نگاه می کردم.
romangram.com | @romangram_com