#عروس_برف_پارت_40

به این افکارم لبخند زدم و به رسم ادب، دستم رو بین دستهای مردونه ی زندی که به سمتم دراز شده بود قرار دادم و من هم بهشون خوش آمد گفتم و به همراه غزل راهنماییشون کردیم تا بنشینن...

کمی نگذشته بود که پدر و مادر غزل هم برای خوشامد گویی از دو مرد کنارمون اومدن و مشغول صحبت شدند..

غزل که بالاخره موقعیت رو برای پس دادن حرف من خوب می دید...چشم غره ای به من که نگاهم رو از زندی و صامتی می گرفتم،رفت و گفت:حالا دیگه منو دست میندازی؟آذیــن تو به این میگی جُــفـــت؟!! و با حرص دندونهاش رو روی هم سایید...

خنده ی کوتاهی کردم و دستم رو گرفتم جلوی دهنم که مبادا کسی از بهم خوردن لبهام هم متوجه حرف هام بشه...

-چشه بابا؟نمیبینی دخترا دارن درسته قورتش میدن هان؟و با چشم و ابرو به مهلا که داشت با کلی ناز و عشوه به سمتمون می اومد اشاره کردم و گفتم:ببین اولیش از راه رسید و دوباره ریز ریز خندیدم...

غزل که لبخندی می زد همزمان برام پشت چشمی نازک کرد و گفت:خلایق هر چه لایق...چه بهتر این جناب زندی به درد همین مهلا هم می خوره...تازه از کجا معلوم که نمیره پیش صامتی جوووون؟

و از قصد جوون رو کشدار تلفظ کرد...

از این لودگیش خنده ای کردم و گفتم:ولی حالا خودمونیم غـزل...فکرات و بکن...این دکتر زندی اونقدرها هم بد نیست ها..من مطمئنم جفت خوبی میشه و با زدن چشمکی از جام بلند شدم و به سمت دو مرد که هنوزم مشغول حرف زدن با پدر غزل که اون هم دکتر عمومی بود،قدم برداشتم تا کمی هم ازشون پذیرایی کنم و البته کمی از غزل دور بشم،می دونستم که اگه بیشتر پیشش بمونم سرم رو به باد دادم امشب.

دکتر صامتی تا دید من دارم به سمتشون میرم فوری از جاش بلند شد و سری برام تکون داد.

لبخندی ملیح نشوندم روی صورتم و سعی کردم امشب قید معنی کردن نگاه های این مرد رو بزنم و بزارم که کمی بهم خوش بگذره...و با این فکر که مطمئنا یوسف درصدی هم به من فکر نمی کنه...خواستم که بی خیالش بشم و امشب رو برای خودم باشم و خودم!وگرنه در غیر اینصورت مطمئن بودم که باید همش در حالت گریز از مردهای حاضر در جمع دوستانه ی امشب باشم.

هر چند صامتی و خیلی دیگه از بچه های بیمارستان از من چیزی نمی دونستند...مرد بیچاره هم حق داشت...هیچ چیز از زندگیه من نمی دونست...شاید اگه می فهمید که من مطلقه هستم و مهر طلاق خورده توی شناسنامه ام اینقدر نگاه های گرمش رو خرج نگاه های بی روح و سرد من نمی کرد...

شاید اگه می دونست که من هنوزم دارم عشق یه نفر دیگه رو توی دلم به یدک می کشم حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت!

از روز اول ورود به این بیمارستان همیشه سنگینیه نگاه هاش رو حتی دورادور حس می کردم و این برام به جای خوشایند بودن حکم یه شکنجه گر روحی رو داشت!

حتی باعث شده بود که این اواخر چند باری تصمیم بگیرم و برم سربسته یه حرفهایی در مورد خودم بهش بزنم،ولی وقتی فکر می کردم که ممکنه با این کارهام خودم رو کوچیک کنم و شاید همه ی چیزهایی که توی ذهن منه یه خیال خام و واهی باشه، از به انجام رسوندن این کار منصرف می شدم.

روبروش که ایستادم لبخندی زد و گفت:چه جشن شلوغ و پر انرژیه...درست عین خود خانوم گلدوست.

خنده ای اروم کردم و گفتم:صد در صد .. البته تشبیه شما واقعا درست و به جا بود...غزل همیشه پر از انرژی و سر و صداست ..و نگاهم رو چرخوندم سمت غزل که دیدم تا چشم من رو دور دیده با سینا در حال بشکن زدن و قر دادنه..

صامتی هم که رد نگاه من رو دنبال می کرد گفت:و جالبه...احساس می کنم شما درست نقطه ی مقابل غزل خانوم هستید اینطور نیست؟آروم و پر از سکوت!

و لیوان شربت اب پرتقال رو به لبهاش نزدیک کرد...


romangram.com | @romangram_com