#عروس_برف_پارت_39

نگاهی به سرتاپای اراسته اش توی لباس بنفش جیغی که پوشیده بود انداختم و گفتم:اوه..اوه.. ببین خانوم چه کرده....غزل چه ناز شدی تــو..

خندید و همین که رسید نزدیکم دستش رو به سمتم دراز کرد که دستش رو به نرمی میان دستهام فشردم و گفتم:تولدت مبارک باشه عزیز دلــم... و روی هوا مثلا چپ و راست صورتش رو بوس کردم و با چشمکی گفتم:واقعی بوست نمی کنم که مبادا از همین اول راهی ارایشت تکون بخوره...

بلند بلند خندید و گفت:اره بابا.. امشب باید بگم نزدیک نیاین...همین الانشم نصف ارایشم رفته دختر...و با دست اشاره کرد و گفت:بیا بریم تا اینجا خلوته لباسهات و عوض کن...

دستم رو بردم سمت دکمه های مانتوم و گفتم:پس مامانت اینا کجان؟!

لبخندی زد و گفت:مامان تازه رفت طبقه پایین...بنده خدا از صبح خسته شده...خاله اینام هم از دیروز اومده بودن اینجا دیگه...و در یکی از اتاق ها رو باز کرد.

چشمم افتاد به دو دختری که دست کمی از عروسک نداشتن...غزل معرفی کرد که مهلا و مها دخترخاله هاشن و بهم گفت که لباسم رو عوض کنم و برم تو سالن کنارش..

کم کم سالن خالی از خونه پر از مهمون شد...

از اونجایی که غزل روابط عمومی قوی با همه داشت ،تقریبا بیشتر بچه های بیمارستان رو دعوت کرده بود برای جشنش، و اونا هم اومده بودن...

صدای بلند موزیک دختر و پسرهای شیطون جمع رو بدجوری وسوسه کرده بود...سقلمه ای به غزل که کنارم ایستاده بود زدم و به سینا برادرش که داشت با مها می رقصید اشاره کردم و گفتم:این دوتا همیشه اینقدر لاو میترکونن؟

قهقه ای زد و گفت:خدا خفت نکنه آذین...چی بگم والا...اینا از بچگی جفت هم بودن!هنوز می بینی که...هستن!و آهی پرحسرت کشید و با لودگی گفت:کی میشه ما جفتمون رو پیدا کنیم!!

خنده ی کوتاهی کردم و صورتم رو چرخوندم سمت روبروم که همزمان با دیدن دکتر زندی و در کنارش صامتی ابروهام کمی به سمت بالا متمایل شد...

هر دو مرد بیش از حد خوش پوش وخوش تیپ به نظر می رسیدن ...به طوری که وقتی داشتن به سمت من و غزل قدم برمی داشتن بیشتر نگاه ها مخصوصا دخترها به سمت دوتاییشون بود..

لبخندی زدم و اروم و زیر لبی کنار گوش غزل زمزمه کردم:بیا اینم از جفت...تا حرفش و زدی از راه رسید!

غزل که می دید دو دکتر دارن بهمون نزدیک می شن نتونست عکس العملی از خودش نشون بده و با لبخندی بزرگ که کل صورتش رو پر کرده بود دست من رو که دور بازوش بود با خودش کشید و قدمی به سمت دو مرد برداشت.

با کشیده شدن دستم توسط غزل ریز خندیدم که فشار دستش رو دور بازوم بیشتر کرد...

هنوز چند قدمی به دو مرد مونده بود که غزل استپ زد و منتظر شدیم تا اون دوتا بیان نزدیک...

اول دکتر زندی"عزیز دل غزل" مشغول تبریک گفتن به غزل شد و من هم با صامتی حال و احوال مختصری کردم و برای لحظه ای برای این همه جذابیت و مردونگی که درون این مرد نهفته بود توی دلم سوتی زدم..

به حق که امشب دو مرد حتما ستاره ای دست نیافتنی بین این همه دختر می شدن...


romangram.com | @romangram_com